سالی با دست به آیوی اشاره کرد که می خواهد جواب بدهد، گفت: «او از من می خواهد به خانه نزد شوهرم برگردم، خانم مورگان. اجازه بدید قضیه را تمام کنم.» آیوی که از تعجب دهانش باز مانده بود به سالی زل زد. سالی با چشمانی غمگین به واعظ رو کرد و گفت: «آقا من هرگز دوباره نزد شوهرم برنخواهم گشت و دیگر قصد ندارم بار مسئولیتم را بر دوش خانم مورگان بگذارم، اگرچه به خاطر رفتار شایسته ای که با من و بچه م داشتید، تا ابد قدردان و شکرگزار شما و خانواده تان هستم. رفتارتان با من بسیار عالی بود.» سالی دستانش را به هم فشرد و این را به خانم مورگان گفت. «خانم گادن، باید خدمتتان عرض کنم که شما یک زن متأهل هستید و حق مشروع شماست که در خدمت شوهرتان باشید...» «نه، آقا. دیگه برنمی گردم! از روزی که ازدواج کرده ایم، آن مرد مدام مرا کتک زده است. با من طوری رفتار کرده که نمی تونم به خودم اجازه بدهم آن ها را ذکر کنم. کارهای زشتی که باورتان نخواهد شد. در این سال ها هر کاری که دلش خواست کرد و من حرفی نزدم و تحمل کردم. خب دیگه تحملم تمام شده و نمی تونم باهاش زندگی کنم.» اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد: «من هرگز برنمی گردم آقا. برای من زندگی با او تمام شده، تمام. هیچ چیز و هیچ کس روی زمین سرسبز خدا هرگز نخواهد توانست نظرم را عوض کند.»