دو دوست به نام های جنانادو و نامادو در جنگلی قدم می زدند. مسیری طولانی را رفته بودند و احساس تشنگی می کردند. با هر گام در جنگل به دنبال چشمه یا چاه آبی می گشتند تا تشنگی خود را فرو بنشانند. زمان گذشت و تشنگی بر آنها چیره شد. ناگهان نامادو چاهی در دوردست دید. رو به جنانادو کرد و گفت:” برادر چاهی در دوردست می بینم .” جنانادو نخست اندیشید که سراب می بیند، ولی هنگامی که دقت کرد، دید که نامادو درست می گوید. هردو به سوی چاه دویدند و هنگامی که به آن رسیدند، دیدند بسیار ژرف است، ولی ته چاه آبی پاک و زلال وجود دارد.
آنها به دنبال وسیله ای بودند تا به آب دسترسی پیدا کنند، ولی هیچ نیافتند. نه طنابی نه سطلی، هیچ وسیله ای برای بالا کشیدن آب نبود. جنانادو به نامادو گفت:” هیچ وسیله ای برای بالا کشیدن آب نیست به نظر تو چه کار کنیم؟”
نامادو گفت:” دوست خوبم، در سفر هر زمان دچار مشکل شده ایم به خداوند یکتا پناه بردیم. نیروی سیرگ نام خدا بسیار بالاتر و والاتر از نیروی طبیعت است. اگر نام خداوند یکتا را با عشق بر زبان آوریم، خداوند نیز در سختی ها یاری مان خواهد داد.”
در این هنگام جنانادو به درگاه خداوند دعا کرد و ناگهان تبدیل به پرنده ای شد و به درون چاه پرواز کرد و خود را سیراب نمود. نامادو هم با عشق زیاد ذکر خداوند گفت. از عشق زیاد او، چاه آب جوشید و بالا آمد و در دسترس نامادو قرار گرفت. او دست هایش را در آب زلال فرو کرد و نوشید و سپس رو به جنانادو کرد و گفت:” برادر خوبم این است شکوه خداوند.”