داستانی فراموش نشدنی درباره ی گذر عمر و زمان و عشق-و خود داستان ها.
با لطافت طبع، مالیخولیا، اندوه، لذت، خرد، کارهای کوچک برآمده از عشق، و شگفتی از فصل ها.
اثری شگفت آور با احساسات عمیق.
بدترین زمان ها بود. دوباره. چون چیزها به حدی مشخص که می رسند، این طور عمل می کنند. در هم فرو می ریزند. همیشه این طور بوده و همیشه این طور خواهد بود، این در طبیعت چیزهاست.
کنار ساحلی سنگی و ماسه ای نشسته، باد با خشونت می وزد، خورشید بیرون آمده، بله، اما بی هیچ گرمایی. برهنه هم هست. بیخود نیست که سردش شده. به پایین و به بدنش نگاه می کند، هنوز همان بدن قدیم است، با زانوهای از بین رفته.
دور خودش 180 درجه می چرخد. دریا، ساحل، ماسه، صخره ها. علف های بلند، تپه های شنی. زمین هموار پشت تپه های شنی. یک ردیف درختزار، آن طرف زمین هموار، که دوباره می چرخد و به سمت دریا برمی گردد. دریا به طرز عجیبی آرام است. و یک مرتبه متوجه می شود چشم هایش چقدر خوب می بینند.