بوی زندگی را با تمام وجود حس می کردم، گویی بار دیگر متولد شده ام. تمام مناظری که روزها از کنارشان بی تفاوت گذشته و برایم جذابیتی نداشتند حال جالب و شور انگیز بودند. خدای من هیچ فکر نمی کردم باز هم او را ببینم ، زندگی مفهومش را دوباره بازیافته بود. در این سال های دوری چه قدر انتظار کشیدم، ولی دیگر همه چیز تمام شده ، او می آید گرچه وجودش متعلق به دیگری است. از این پس مفهمومی به نام دوری وجود نخواهد داشت، بعد از این من و او در یک کشور و یا حتی در یک شهر نفس خواهیم کشید ؛ همین برایم کافی بود.