ملکه جنوب از شدت گرما و رطوبت چشم باز کردم ، هوا دم دار و خفه بود؛ به سختی روی تخت نشستم و تکیه دادم ، خواب عصر کسلم کرده و کمی احساس سردرد می کردم. با بی حالی به سمت در اتاق قدم برداشتم. داخل نشیمن و راهرو خنک بود آن قدر که لرزه ای از سرما بدنم را فرا گرفت. کولر راخاموش کردم و به سمت حیاط رفتم ، آفتاب در حال غروب کردن بود و خورشید کم کم خودش را پایین می کشید و نور طلایی اش از دیوار نرم نرمک بالا می رفت. به باغچه خیره شدم ، گرمای هوا انگار همه چیز و همه کس را کسل کرده بود ، حتی گلهای رنگی باغچه ، شلنگ را برداشتم و شیر را تا آخر باز کردم و به سوی باغچه گرفتم. چند ثانیه ی بعد بوی خوش و ملایم اطلسی ها و گل های کاغذی در فضا پخش شد و همراه با بوی نم و تنه ی درختان مشامم را پر کرد.