شماره پرواز را که اعلام کردند نگاهی به ساعتش انداخت روزنامه را بست و آن را درون کیف سامسونت خود قرار داد. کتش را روی دستش انداخت و در صفوف مسافران دیگر ایستاد. بلیطش را به مامور بازرسی داد و نگاهی به او انداخت. مامور بعد از جدا کردن انتهای بلیط باقی آن را به دستش داد. تشکر کرد و به طرف اتوبوسی که منتظر ایستاده بود تا آن ها را نزدیک هواپیما ببرد رفت. سوار شد و نزدیک در ایستاد. چشمش به پیرزنی افتاد که به سختی گام برمی داشت و سعی داشت خودش را به اتوبوس برساند نزدیک در به پیرزن که به دشواری قصد سوار شدن داشت کمک کرد و او را روی صندلی که یکی از مسافران برای او خالی کرده بود نشاند. -پیر شی جوون! خیر از جوونیت ببینی. وقتی روی صندلی مخصوص خود درون هواپیما جای گرفت، متوجه شد که مسافر کنار دستش کسی نیست جز همان پیرزن، انگار به دنبال بهانه ای برای گشودن سر صحبت با او بود. او برای فرار از حرف های اضافه سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست...