صورت خیسمو بلند کردم و بهش خیره شدم.. این مرد دیوونه بود یا من؟ .. من حرفشو نمی فهمیدم یا اون؟ این همه عذاب برای چی بود؟
وقتی سکوتم رو دید.. فهمید که موفق شده.. موفق شده که دیگه اسم یوسفو نیارم... حقیقتم همین بود... می خواست دیگه درباره یوسف حرف نزنم
همه اینها رو می فهمیدم.. درک می کردم.. دیگه نمی تونستم خودمو بزنم به اون راه....... باید محکم می بودم... حق با اون بود... سعی کردم به خودم مسلط باشم و روزای هفته رو به یاد بیارم... از بازیش خوشم نمی اومد اما باید نشون می دادم خنگ نیستم و حواسم سرجاشه.. هنوزم می تونم خودمو جمع و جور کنم.