دمدمای صبح،وقتی عمارت در روشنایی طلایی رنگ خورشید برق می زد،دخترک پریشان و دلداده ی آن عمارت بزرگ،بی حال و بی رمق از کشمکشی جان فرسا،سر در بالش فرو برد و بی توجه به قطره اشکی که راه خود را از گوشه چشمش پیدا کرده بود،زیرلب با خود واگویه کرد:
– تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم!
و همان لحظه بود که خداوند ایستاده و با لبخند برایش دست می زد.
کتاب حضرت یار