سلطانی سه پسر داشت. روزی به پسرهایش گفت: بروید و برای خود کاری پیدا کنید! سه برادر راه افتادند، به یک سه راهی رسیدند. برسر هر یک از این سه راه، چیزی نوشته بود: به این راه بروی، نیمه راه یابی!.. به این راه بروی، آیا بیابی و آیا نیابی!.. به این راه بروی اصلا نیابی! برادر کوچک تر به راه اول رفت، برادر وسطی به راه دوم و برادر بزرگ تر به راه سوم. پس از مدتی برادر کوچک تر و وسطی به قصر پدرشان برگشتند اما از برادر بزرگ تر خبری نشد…