دیگه کی مثل اون وقت هاست که سر تا ته کوچه رو با اسم ورسم بشناسه و آدم جدید رو از کهنه تشخیص بده، وقتی می آد توی محل. الان آدم ها قصه ها و داستان های خودشون رو هم حفظ نمی کنن، چه برسه همسایه و فامیل رو. اما وقتی می شنون، چشم هاشون ریز می شه، ابرو درهم می کشن که آهان! خب… خب… داره یه چیزایی یادم می آد. همون که صداش لوله بخاری بود؟ همون که نخودچی می خندید؟ همه ی آدم ها و داستان هاشون کم و زیاد دوباره زنده می شن و از این جا دیگه دنبال باقی قصه هستن که خب آخرش چی شد؟ مادره از دختر شکایت کرد؟ پسره، دختر گرین کارت دار پیدا کرد؟ هر چی نباشه ما می خوایم بدونیم آخرش چی شد که بگیم «طفلکی» یا «ببین این دیگه چه خوش شانسی بوده»، حتی دلمون هوس سمنوی افسرخانوم رو بکنه، غاقل از این که باید تا تجریش بریم.