این دقیقا همان حسی بود که داشت؛ همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. همین امروز صبح بود که یک کار بدون فکر انجام داده بود. حالا آیا واقعا می خواست با این مرد غریبه بزند به جاده؟ آن هم با ماشین خودش! نه باید یک نفس عمیق می کشید آرام می شد و حسابی فکر می کرد. برد در حالیکه هنوز دستانش را گرفته بود گفت: «سکوتت علامت رضایته.» جیمی سعی می کرد افکار آزار دهنده را از ذهنش دور کند. اصلا چرا باید نگران می شد، مگر چه می خواست بشود، فقط یک سفر کوتاه ضرری ندارد. پس سعی کرد لبخند بزند: «کجای اوهایو می ریم؟» برد در حالیکه دوباره آن لبخند جادویی صورتش را پوشانده بود گفت: «دیتون. دقیقا جایی به اسم خیابان رودخانه وحشی.»