داستانی فوق العاده تأثیرگذار و هوشمندانه درباره ی این که زخم ها چگونه به تدریج التیام می یابند.
اسرارآمیز و فوق العاده مسحورکننده.
داستانی تأثیرگذار درباره ی اندوه، تسلی و امید.
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، صدای مامان را از اتاق «جس» شنیدم. داشت می خندید. بلند شدم و به اتاق «جس» رفتم. مامان داشت می گفت: «آخه این چه وضعی است!؟ تو در خواب هم نمی توانی خودت را تمیز نگه داری؟»
«جس» گفت: «بلو، نگاه کن من کثیفم!» بعد مثل بچه هایی که تازه زبان باز کرده اند، ادای حرف های محبت آمیز مامان را درآورد: «گوگولی مگولی!» وقتی صدای «جس» را شنیدم، انگار صدای خرخر «وحشی» را هم شنیدم.
او را دیدم. لبش پاره شده بود. دور چشم هایش سیاه بود و چنان نگاه عجیبی در چشم هایش بود که حتی مرا که در چندقدمی اش بودم، ندید. دوباره با خودم گفتم: «نه، امکان ندارد واقعیت داشته باشد.» با این حال برگشتم و به طرفش رفتم.
خیلی کتاب عجیبی بود نه سر داشت نه ته