کتاب وحشی

The Savage
کد کتاب : 55092
مترجم :
شابک : 978-6003910065
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 88
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2008
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب وحشی اثر دیوید آلموند

کتاب «وحشی» رمانی نوشته ی «دیوید آلموند» است که نخستین بار در سال 2008 منتشر شد. تصور کنید داستانی نوشته اید که پس از مدتی به واقعیت تبدیل می شود. این دقیقا همان اتفاقی است که برای «بلو بیکر» رقم می خورد—وقتی او درباره ی موجودی وحشی می نویسد که به تنهایی در جنگلی همان نزدیکی ها زندگی می کند. «بلو» پس از مرگ پدرش، با رویاپردازی درباره ی کودکی وحشی که غذایش از توت ها و موجودات از همه جا بی خبر بر سر راهش تشکیل شده، تلاش می کند تا اندکی از غم خود بکاهد. اما وقتی «وحشی» شبانه به سراغ یکی از قلدرهای محله می رود، مرز واقعیت و خیال در هم می آمیزد و «بلو» رفته رفته به سوالاتی در مورد هویت خودش و «وحشی» فکر می کند.

کتاب وحشی

دیوید آلموند
دیوید آلموند در سال 1951 میلادی متولد شد. اولین کتابش اسکلیگ نام داشت که در سال 2007 جایزه ی کارنگی را به دست آورد و در یک رای گیری عمومی، سومین کتاب محبوب کودکان اعلام شد و در سال 2010 نیز جایزه ی دوسالانه ی هانس کریستین اندرسن را از آن خود کرد. کتاب های دیگر او از جمله چشم بهشتی، گل و اسم من میناست تحسین مخاطبان و منتقدین را برانگیخته اند. آلموند از به چالش کشیدن استانداردهای جامعه و بحث درباره ی مضامین فلسفی و عمیق در کتاب های نوجوان و حتی کودکش وحشتی ندارد و شاید دلیل جذابیت روزافزون آثار...
نکوداشت های کتاب وحشی
An extremely touching and cleverly conceived story of how wounds can gradually heal.
داستانی فوق العاده تأثیرگذار و هوشمندانه درباره ی این که زخم ها چگونه به تدریج التیام می یابند.
Irish Times

Mysterious and utterly mesmerizing.
اسرارآمیز و فوق العاده مسحورکننده.
Barnes & Noble

A touching tale of grief, solace and hope.
داستانی تأثیرگذار درباره ی اندوه، تسلی و امید.
Amazon Amazon

قسمت هایی از کتاب وحشی (لذت متن)
صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم، صدای مامان را از اتاق «جس» شنیدم. داشت می خندید. بلند شدم و به اتاق «جس» رفتم. مامان داشت می گفت: «آخه این چه وضعی است!؟ تو در خواب هم نمی توانی خودت را تمیز نگه داری؟»

«جس» گفت: «بلو، نگاه کن من کثیفم!» بعد مثل بچه هایی که تازه زبان باز کرده اند، ادای حرف های محبت آمیز مامان را درآورد: «گوگولی مگولی!» وقتی صدای «جس» را شنیدم، انگار صدای خرخر «وحشی» را هم شنیدم.

او را دیدم. لبش پاره شده بود. دور چشم هایش سیاه بود و چنان نگاه عجیبی در چشم هایش بود که حتی مرا که در چندقدمی اش بودم، ندید. دوباره با خودم گفتم: «نه، امکان ندارد واقعیت داشته باشد.» با این حال برگشتم و به طرفش رفتم.