«پانزده ساله که بودم، در روزگاری که می خواستم پا جای پای حکیم حافظ بگذارم، تسبیح را در دست می چرخاندم و حس می کردم بیست سال دیگر من هم ریشی پهن و رستم وار خواهم داشت. آن روز در قبرستان، بیست سالی از آن زمان می گذشت. من ریش نداشتم. چه رستم وار و چه هر جور دیگر. حس می کردم ریشه هم ندارم. حس می کردم به فوتی بندم و از سبزه ی خشکیده ای که یک نفر کمی پائین تر روی یک سنگ قبر سیاه گذاشته بود هم کم دوام ترم...»