به زنی می اندیشم که چون از درون من می رفت، یک چاه بی کبوتر در من به جا گذاشت از خود، یک چاه سرد و تاریک، همانچه در اصطلاح آسان می شود به لغت و گفته می شود خلاء. ستون درون من تهی خود را به جا گذاشته است و چه سرد و مبهم و تاریک است آن. تابش خورشید در ستون بلورین کجا و پژواک درد در پیچ های پر مخافت چاه؟
زن در نهان می گوید دوستم بدار! دوستش می داری. می گوید نه؛ دوستم بدار! دوستش می داری. می گوید نه، خیلی دوستم بدار! خیلی دوستش می داری. اما این کافی نیست. می گوید خیلی، خیلی، خیلی دوستم بدار! خیلی خیلی خیلی دوستش می داری. اما نه! ناگفته می گوید جانت را می خواهم؛ برایم بمیر! سر می گذاری و برایش می میری. جخ شیون می کند و به فغان در می آید، کنار افتاده ی تو زانو می زند، سرت را میان دست ها بر زانو می گیرد و نعره می زند که نمی خواستم بمیری، نمی خواستم. برخیز، برخیز و برایم بمیر!
یک بار مردن، جواب نابود شدن های لحظه لحظه ی تو را نمی دهد.
اگر همیشه با دیده ی شک و تردید به رمان های عاشقانه و طرفداران آن نگریسته اید و علت محبوب بودن این ژانر، کنجکاوی تان را برانگیخته است، با این مقاله همراه شوید
به شدت به شدت به شدت به شدت به شدت حالم از چاپ انتشارات چشمه به تازگی داره بهم میخوره! به شدت! جنس کاغذها (نه فقط جلد) افتضاحه! جوهر رو کاغذ ماسیده و ارزش این قیمت رو نداره ! یه غذای موندهست که فقط محتواش خوبه که به لطف این کاغذای آشغال، جوهر یا کمررنگه یا خیلی پررنگ و چرت و پرت..... کاش یکم وجدانکاری داشته باشین!
سلام. کسی تونسته این کتاب رو تا آخر بخونه و به اتمام برسونه؟ 😭😥
دوباره شروع کن 🌷🌹
این کتاب رو چندین باره(فکنم ۷-۸بار)تا نصفه خوندم،بنظرم سنگینترین قلم استاد دولت آبادی بوده،چون واقعاً هضم لحن بیانش برام سخت بود.متأسفانه هنوز نتونستم تمومش کنم
سلوک یه رمانیه که چندباره ازاول خوندم،اواسط کتاب،گذاشتمش کنار،لحن ادبیات نوشتارش بنظرم سنگین اومدوباید باتمرکز بیشتری بخونم.
من هم این کتاب رو در حدود بعد از خوندن یک چهارم اولش متأسفانه کنار گذاشتم - در این فکرم که این بار صوتی گوش کنم شاید موفق به اتمامش بشم
این یادداشت مربوط به روزی هست که خوندن سلوک رو به پایان رسوندم: «چه خوب مىبود اگر این امکان فراهم مىشد که بتوان همهى آنچه را در ذهن رخ مىدهد، به همان دقت و همان سرعت روى کاغذ آورد. اما این یک ناممکن است. براى همین انسان، انسانى که ذهنى چنان شتابنده و پرتپش دارد، در نوشتن دچار احساس غبن مىشود از این که کمترین از آن انبوهه را هم نتوانستهاست روى صفحهى کاغذ ثبت کند. اما چه توان کرد؟» (برشی از متن) سلوک رو بعد از ۳ بار شروع کردن، امروز بالاخره به آخر رسوندم. البته که بهتره بگم «قِیس» اینبار رضایت داد من رو به پایان چندباره و تکرارشوندهی خودش برسونه. کتاب هنوز روی پامه. ورق که میزنم تعداد قابل توجه جملاتی که زیرشون خط کشیدم به چشم میخورن. دوزخ؛ دوزخ هلاکتبارِ قیس که از ذهن آقای دولتآبادی جریان گرفته و راه خودش رو به دنیای دیگهای باز کرده. دنیای مهگرفتهای آزاد از قید زمان، قبرستون خلوتی که یک نفر پا روی پا انداخته، قوز کرده نشسته بر نیمکتی سنگی؛ سیگاری لای انگشتها و دستهای کاغذ کهنه و سیاه از نوشته توی دستهاش. سلوک درستترین اسمی بود که میشد روی این کتاب گذاشت. روایت سلوک نویسنده و سایهش - قِیس - با شناعت بیانتهای دهلیزهای متعفن ذهن و روح.
سلوک روایت شکست بود، روایت غم، غم و غم. روایتِ اینکه حواسمون نیست، ولی پیش میاد که خیلی روزا چندین بار بمیریم؛ از درد، از خستگی، از غم.
دوبار خواستم بخونم ولی فقط ۲۰ صفحه جلو رفتم،میخوام برای بار سوم شروع کنم
تا ۲۰ ۳۰ صفحه اول کتاب مرتب با خودم میگفتم که چرا این کتابو خریدم ، ولی بعد از اون تقریبا از همه صفحات کتاب نوت برداری کردم و گریه کردم با شخصیتِ عزیزِ قیس . .
داستان کتاب درباره مردی هست شصت و شش ساله که عاشق دختری هفده ساله میشود. داستان این کتاب با قلم و نثر خاص دولت آبادی روایت میشه و بسیار تاثیر گذار هست
کتاب از نظر ادبی سنگینه و اگه کتابای قبلی دولت ابادی رو نخونده باشید فهمیدنش سخته
از بس که متنش سنگینه نمیشه تمامش کرد . 😐 .