صبح روز شنبه، مادر جورج به او گفت: "می خواهم برای خرید بروم به دهکده. پسر خوبی باش و شیطنت و بازیگوشی هم نکن!" گفتن چنین حرفی به پسربچه ای کوچک، هر وقت که باشد، کار احمقانه ای است. چون این حرف، فوری او را به این فکر می اندازد که چه شیطنت هایی می تواند بکند. مادر دوباره گفت: "در ضمن یادت نرود که ساعت یازده داروی مادربزرگ را به او بدهی." با گفتن این حرف، بیرون رفت و در را پشت سرش بست. مادربزرگ، که روی صندلی کنار پنجره چرت می زد، یکی از چشمان ریز و شرورش را باز کرد و گفت: "شنیدی که مادرت چی گفت، جورج؟ داروی من یادت نرود." جورج گفت: "نه، مادربزرگ؛ یادم نمی رود." - برای یک بار هم که شده، در غیبت مادرت سعی کن درست رفتار کنی. - چشم مادربزرگ. جورج خیلی حوصله اش سررفته بود. او خواهر و برادر نداشت. پدرش هم کشاورز بود و مزرعه ای که در آن زندگی می کردند، کیلومترها از مزرعه های دیگر فاصله داشت ..
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟
اما جادوی قلم رولد دال در هیچ اثر دیگری به اندازه ی کتاب «ماتیلدا» جاودان و مسحورکننده نیست.
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
از آثار کلاسیک جاودان گرفته تا شاهکارهای مدرن، به نظر می رسد که نویسندگان همیشه از واقعیت های غم انگیز و غیرمعمول زندگی خود برای خلق داستان های به ظاهر خیالی استفاده می کرده اند.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
مثل همهی کتابهای رولد دال بامزه و دوست داشتنیه! البته داستانش دربرابر کتاب هایی مثل ماتیلدا و چارلی و کارخانه شکلات سازی ساده به نظر میاد. اما خوندنش خالی از لطف نیست! بر اساس تجربه پیشنهاد میکنم این کتاب رو همراه با خانواده بخونید! من کتاب رو توی خونه بلند میخوندم و مادرم با اینکه خودش کتابخون نیست عاشقش شد! بله، کتابهای رولد دال سن و سال نمیشناسه...