برای پایان دادن به ترس از مرگ باید با مرگ تماس داشته باشیم، نه با تصویری که فکر درباره مرگ ساخته است. بلکه عملا بایستی حالت مرگ را احساس کنیم. در غیر این صورت هیچ پایانی برای ترس وجود ندارد، چون کلمه مرگ ترس ایجاد می کند، و ما حتی حاضر نیستیم راجع به آن حرف بزنیم. آیا در حالت تندرستی و نرمال با ظرفیت استدلال روشن، تفکر و مشاهده واقعی، برای ما تماس کامل با واقعیت مرگ امکان پذیر است؟ ارگانیسم با مستهلک شدن، یا بیماری سرانجام می میرد. اگر ما سلامت باشیم، و بخواهیم معنای مرگ را بیابیم، این یک آرزوی بیمارگونه نیست، چون شاید به وسیله ی مردن معنای زنده بودن را بفهمیم، زندگی آن چنان که اکنون است، شکنجه، آشفتگی بی پایان، یک تناقض است و بنابراین تضاد و کشمکش، بدبختی و سردرگمی است. ما به کارهای تکراری روزمره زندگی و به این نوع زندگی معتاد شده ایم، آن را پذیرفته ایم. با آن بزرگ شده ایم و با آن می میریم. برای یافتن معنای زندگی باید معنای مردن کشف شود، انسان باید با مرگ در تماس باشد، این است که انسان باید هر روز به آن چه که شناخته و معلوم است پایان بدهد. انسان باید به تصاویری که درباره خودش، خانواده اش، و رابطه هایش ساخته است پایان بدهد. به تصاویری که به واسطه لذت بردن، از طریق رابطه اش با جامعه، و همه چیز ساخته خاتمه بدهد. این چیزی است که رخ می دهد. وقتی مرگ اتفاق می افتد. «ماجرای مرگ رازآمیز است، اما هراسناک نیست.» «این ترس بر لوح ژنتیک ما از اجداد کهن به ما ارث و سوار و گویی بر آن حک شده به باوری هراسناک تبدیل شده است. پس می توان مدعی شد: ترس از مرگ، نوعی بیماری! آن هم بیماری که اثری از مهر در وجودش نیست.»
با سلام من این کتابو خوندم با وجودی که نویسنده بسیار شخصی عمیق است ولی مطالب کتاب پر از نگار شهای اشتباست که هلت آن نداشتن ویراستار است و مطالب بسیار بسیار صقیل اند کاش شفافتر توضیح میداد