کبوتر پایین آمد و روی درخت نشست. درخت از صدای بال زدن کبوتر بیدار شد. کبوتر گفت: «اجازه می دهی روی شاخه هایت لانه بسازم؟ درخت گفت: «به تنهام نگاه کن. من شاید چند روز دیگر بیفتم.» کبوتر از بالای شاخه به تنه ی درخت نگاه کرد و پرسید: «تنه ات سوخته؟» درخت گفت: «چند شب پیش، سربازها سردشان بود. تنه ی من را آتش زدند تا گرمشان شود.»