در آن غروب تابستانی، خورشید رو به افول می نهاد و کوه ها کبودین رنگ می شدند و با پایین آمدن خورشید و پنهان شدنش، تغییر رنگ می دادند. آبی، سپس تیره و سیاه در شب، درختان چونان ارواح و کوه ها همچون اشباحی هولناک به نظر می آمدند. تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای شرشر آب بود و صدای حشرات صحرایی...
پس از پنهان شدن خورشید در پشت کوه ها، پیرزن و دخترش برخاستند و به سوی روستا رفتند. به چشمه که اهالی روستا در اطرافش رفت و آمد داشتند، نزدیک شدند. دخترکی هفت ساله ظروفش را پای چشمه شسته و در حال بازگشت به روستا بود. چشمش که به آن دو زن غریبه افتاد، از سر کنجکاوی به آنان خیره شد. شیرین و مادرش از او عبور کردند؛ ولی دخترک از پی ایشان می رفت و پابه پای آن ها گام بر می داشت.
دختر بچه که وسایلی با خود داشت، از آنان عقب می ماند؛ به همین علت بر سرعت گام هایش می افزود، بلکه به آنان برسد. پیرزن و دخترش متوجه حضور این مسئله شدند، اما به او بی محلی کردند و...