توجهاتی که ضعیفترها در سایه ی قویترها به هم می کردند، چقدر مضحک و خنده دار بود.
هر چیزی که در طول بیست و چهار ساعت گذشته ندیده بود، بخشی از گذشته ی کامل و سرشار از خوشی اش بود. ترس، هر چیزی که اکنون می دید را تیره و تار کرده بود، همه ی مزرعه ها، خانه ها، درختان و هر پیچ در جاده. از این رو، او صرفا با نگاه به دنیا، به تدریج در حال خراب کردن گذشته و حال خود بود.
حس شوخ طبعی اش، او را دور از اجتماع نگه می داشت. در ابتدا این کار فقط تقلیدی از پدرش بود. اما طنز به تحقیر تبدیل شد و در شورتهیلز، تحقیر خیلی سریع به بخشی از طبیعت او تبدیل شد.