دوما یکی از آن افراد کمیاب است: یک داستان سرای ذاتا بااستعداد.
به شکل انکارناپذیری سرگرم کننده.
خنده دار، تکان دهنده و قابل همزادپنداری.
شش ساله که بودم پدرم برای یک سال به تهران منتقل شد. روزی که خانه مان را ترک کردم، بدترین روز زندگی ام در آن شش سال به شمار می آمد. من خانه مان را دوست نداشتم؛ بلکه عاشق آن بودم. تا جایی که یادم می آید، هر روزم را در آن باغ شروع می کردم. با اینکه هیچ کس با من راجع به جن های کوتوله و پریان باغ حرفی نزده بود، اما شاهد جادویی بودم که هر شب موقع خواب اتفاق می افتاد...
هر نسلی لباس خاص خودشان را دارند؛ مثلا، یک نسل شلوارهای بلند و پاچه گشاد می پوشند. نسل بعد ترجیح می دهند شلوارهای پاچه تنگ و باریک تا قوزک بپوشند. یک سال پاچه های شلوار را با دقت تو می گذراند و سال بعد آن را ریش ریش می کنند. لباس عزا هم مانند شلوار از مد پیروی می کند. من، البته، از فعل مرگ حرف نمی زنم، چون فقط خداست که درباره مرگ صاحب اختیار است. آنچه از نسلی به نسل بعد تغییر می کند این است، عکس العمل ما نسبت به مرگ چگونه است؟ ما این واقعیت را چگونه برای فرزندانمان توضیح می دهیم؟
همیشه آدم بزرگ ها تصور می کردند که چون بچه ام به چیزی گوش نمی کنم و حتی اگر هم گوش می کنم، قطعا بعدها چیزی را به خاطر نمی آورم. اما آدم بزرگ ها اغلب اشتباه می کنند.