بقیه زل می زدند ببینند لاغر شده ام یا نه. خودم را توی آینه می دیدم، اما لاغری را نمی فهمیدم. مدتی طول کشید تا زندگی ام افتاد روی روال، اما معلوم بود دیگر هیچ وقت مثل قبل نمی شود. چیزهایی عوض شده بود. مثل واکنش شیمیایی، اتفاق های یک طرفه ی برگشت ناپذیری افتاده بود. مثل سوختن چوب و کاغذ بود. مثل تغییر فصل. امید داری که باز بهار بیاید اما بهار سال بعد قطع به یقین مثل امسال نیست. فقط ظاهرشان مثل هم است. مثل روزها. هیچ امروزی شکل دیروز نیست. مثل ازدواج. …