دلش می خواهد بر سر او فریاد بزند که "لعنتی این منم همون همسفری که باهاش عاشقی کردی و خاطره ساختی. همون که هنوز بعد سالها دلزدنات و بی قراریات و نفس نفس زدنات, یادشه و شبا برات بی قرار میشه که خوب از سرش می پره و مدام خاطره ها رو دوره میکنه. شاید یک نشان یادش بیاید برای پیوند زدن دوباره نهال عشقی که سالها بود خشکیده شده و جزء ریشه های کم جونش اثری از آن نبود."
کتاب قاصدک نقره ای