عاشقانه دستانش که عطر بهشت می دادند را می بوسیدم و بعد با استقبال گرم و مهر گرمترش راهی اتاق می شدیم دستهایم را می شستم سفره را انداخته بود و ظرف ها را نیز چیده بود طوری غذا را پخته بود و طوری آن ها را در ظرفها می کشید که انگار از حالات خودش و سفره اش عزت و عشق و صداقت تشعشع می کرد در این لحظه ها دوست داشتم فقط نگاهش کنم و در حالی که مدهوش و مست عطر غذایش و دستپخت ماهرانه اش و صداقت صمیمانه اش می شدم شروع به خوردن می کردیم در همین حین با صدایی آرام و مهربان مادرانه می گفت اعظم خانم تو جوونی باید زیاد بخوری می گفتم مامان جان اگر بچه ها بفهمند تنهایی آمدم و تنهایی با شما غذا خورده ام با من قهر می کنند که طاقت نیاورد دست منو گرفت برد به آشپزخانه و دو تا ظرف پر از غذا نشانم داد گفت ببین برای بچه ها هم کشیدم، ببری و آن ظرف دیگر برای محمد آقا پسر کوچکش بود. آخر محمد آقا ته تغاری بچه هایش بود و همیشه هوایش را داشت بعد با تبسمی از روی رضایت مندی دستم را گرفت رفتیم سر سفره و ادامه ناهار، دست های زحمت کشیده اش موهای شانه نزده اش همه زیبایی های وسوسه انگیزی که حکایت از دنیای بی غل و غش و مهربانی و خلوصش بود موقع رفتن می بوسیدمش و او با خواندن دعای پشت سرم، مهربانی اش را کامل می کرد من تا سر خیابان می رفتم و هر از گاهی برمی گشتم و نگاهش می کردم و او همچنان ایستاده بود و دست تکان می داد یک دریا عشق و رفعت بود یک آسمان مهربانی و صداقت و یک جهان نعمت. جایش خالی مقامش عالی و خدا رحمتش کند و روحش شاد.