داستان دلگرم کننده ای که در انتظارش بوده اید.
داستانی عاشقانه که طرفداران قدیمی «اسپارکس» را به وجد خواهد آورد.
این کتاب از همان صفحه نخست، شما را مجذوب می کند.
ایوان ها در مقایسه با سایر بخش های خانه، وضع بهتری داشتند و برای همین بیشتر صبح ها و بعد از ظهرها را آنجا می گذراندم. داستان نفتالین ها هم از همینجا شروع شده بود. حقیقت این است که متأسفانه بهار جنوب تنها به عطر گل ها و زنبورهای عسل و غروب های دل انگیز ختم نمی شود، مخصوصا اگر در جایی زندگی کنید که همجوار رودخانه است و بیشتر به حیات وحش شباهت دارد.
این اواخر هوا گرم تر شده بود و در نتیجه مارهای منطقه از خواب شیرین زمستانی بیدار شده بودند. امروز صبح، که با لیوان قهوه ام سرخوش از خانه بیرون زدم، یکی از آن چاق و چله هایش را در ایوان پشتی دیدم. بعد از این که خوب از دیدن این مهمان ناخوانده زهره ترک شدم و نیمی از قهوه ام را هم روی پیراهنم ریختم، سریع جیم شدم داخل خانه.
وقتی به گذشته نگاه می کنم، می بینم این چهارده ماه اخیر برای من مثل ایستادن روی لبه یه ساختمون بلند بود. با پاهای لرزون تعادل خودم رو حفظ کرده بودم و هر کاری در توانم بود می کردم تا همون جایی که هستم بمونم. چون اگه از جام تکون نمی خوردم، اگه به یه ترفندی می تونستم کاملا تمرکزم رو حفظ کنم، اون وقت یه جورهایی می تونستم خودم رو نجات بدم. اما بعد یهو تو ظاهر شدی.