چه چرندیاتی به هم می بافی، راویک.
-خوب معلوم است که دارم چرند می بافم. از همه چیز گذشته، آدم پی می برد که با چرندیات است که می تواند زنده بماند، نه با نان خشک حقیقت. اگر به جز این بود به سر عشق چه می آمد؟
-این حرف ها هیچ ربطی به عشق ندارد، خودت این را بهتر می دانی.
-برعکس، همین حرف ها هستند که عشق را زنده نگه می دارند. اگر جز این بود، وقتی یک بار عاشق می شدیم، دیگر پس از آن نمی توانستیم کسی را دوست بداریم. در حقیقت بازمانده ای از کشش نسبت به کسی که ترکش کرده ای، یا او تو را ترک کرده، به شکل هاله ای در می آید روی سر جانشینش. واقعیت از دست دادن عشقی، به عشق بعدی نوعی جاذبه ی شاعرانه می دهد. این موضوع جزو قدیمی ترین توهم هاست.
-به نظرم هیچ چیز زشت تر از این حرف هایی که می زنی نیست.
-با تو هم عقیده ام.
ژان به هیچ چیز فکر نکن، سوال هم نکن. چراغ های کوچه و هزاران تابلو تبلیغاتی درخشان را می بینی؟ ما در قرنی رو به زوال زندگی می کنیم، حال آن که نبض زندگی در رگ های شهر می تپد. همه چیز از ما گرفته شده است و جز قلب هامان چیزی برای مان باقی نمانده. من توی ماه گم شده بودم و به طرف تو برگشتم، چون تو زندگی هستی. چیز دیگری نپرس. گیسوانت هزاران پرسش در خود نهفته دارد. ما شب را پیش رو داریم، چند ساعت... ابدیت را تا موقعی که صبح بیاید شیشه های پنجره مان را بلرزاند... اصل این است که آدم ها به یکدیگر عشق بورزند. دل انگیزترین و در عین حال معمولی ترین چیزهای این دنیا، آن چیزی است که من، وقتی که شب همچون بوته ای غرق در گل ناگهان فرود آمده و باد از رایحه توت فرنگی عجین شده، احساس کرده ام...