وقتی در کمد لباس هایم رو باز کردم اول خواستم لباس ساده ای بپوشم ولی بعد با فکر این که امشب مهوش و بقیه همگی لباس های آنچنانی تنشان می کنند، از این که جلوی کامران به چشم نیام لجم گرفت و خواستم یه لباس شب باز بپوشم. بعد دوباره با فکر این که خودم با این لباس ها راحت نیستم، کت و شلوار یشمی ام رو پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و موهایم رو با گل سر توردار پشت سرم جمع کردم. خواستم به پایین بروم که به یاد سرویس جواهری که کامران آورده بود افتادم و سریع به گردنم بستم و گوشواره و دستبند را هم بستم و خودم رو تو آئینه نگاه کردم. برق سنگ ها واقعا با چشم هایم زیباتر می شدند. می دونستم که این سرویس یک لباس شب می خواهد ولی من بعضی مواقع متفاوت بودن را ترجیح می دادم. دلم می خواست امشب مهوش و بقیه از دیدنش از حسادت بترکند. هیچ دلم نمی خواست مهوش یا دیگری توجه کامران را جلب کنند. جالب بود، من مثل آدم های خودخواه، نه خودم می خواستم به کامران توجه کنم، نه تحمل این رو داشتم که کس دیگری مورد توجه اش قرار بگیرد.
اینقد این کتاب رو دوست داشتم چندبار خوندم یکی از زیباترین رمانهای عاشقانه بود که خوندم
رمان عشق ممنوعه یکی از کتابهایی بود ک چند فصلی خوندم و کنارش گذاشتم پر از مخاطب فرعی طوری ک شخصیت اصلی داستان گم بود تو این همه اسامی