آرام قدم بر می دارم. تقی شانه به شانه ام می شود. کلاه کاموایی اش را کشیده رو گوش و گوشی بیسیم را داده زیر آن. سرش را می آورد جلو و آرام می گوید: «حیدر سلام می رسونه، می گه خداحافظ!» سر تکان می دهم. پاهایم را بیش از حد معمول بالا می آورم. انگاری رو زمین خرده شیشه پاشیده اند. منطقه ساکت است. با دشمن فاصله زیادی داریم. بشین. در جا می نشینم و سرم را بر می گردانم و به عقب نگاه می اندازم. سایه پر رنگی هستیم که تا خاکریز خودی کشیده شده ایم. هنوز همه ستون وارد دشت نشده. سر بر می گردانم. چند خمپاره از طرف دشمن شلیک می شود، از بالای سرمان می گذرد و پشت خاکریز می ترکد. از دو ورمان ستون نیروها به سمت دشمن در حرکتند. آرام و در سکوت می روند و تو تاریکی گم می شوند. بلند شو. بر می خیزم و پشت سر حاج نصرت به راه می افتیم. رد شنی تانک ها رو زمین کشیده شده و گویی هزاران کرم خاکی با بدن های بند بند رو زمین پخش شده اند. علی می زند به شانه ام و با دست زمین را نشانم می دهد. سرم را تکان می دهم. نمی خواهم حرفی بزنم. می دانم اگر کلامی از دهانم خارج شود، درد دل علی شروع می شود. تقی سرش را می آورد در گوشم و می پرسد: «تانک هاشون تا این جا اومده بودن!؟» با اشاره سر جوابش را می دهم. رد شنی تانک ها چپ و راست همدیگر را قطع کرده اند. منوری در آن دورها روشن می شود. رو دو پا می نشینیم. آن قدر نزدیک نیست که درازکش شویم. صدای شلیک چند تیر می آید. جلوتر، سایه هایی که به کپه خاک می مانند، دیده می شود. علی می گوید: «تانک ها رو باش!» منور خاموش می شود. پا می شویم و راه می افتیم. به دور و بر نگاه می اندازم. هیچ کدام از ستون هایی را که به موازات ما به سمت دشمن می رفتند، نمی بینیم. احساس تنهایی می کنم. به یکباره یکی از تانک های دشمن به سمت ما شلیک می کند. تیرهای رسام مانند دانه های تگرگ از بالای سرمان می گذرد و عقب ستون را درو می کند. می ریزیم رو زمین و آن را گاز می گیریم. بی حرکت می مانم. قلبم تند می زند. آیا ستون را دیده اند؟ نوک انگشتانم یخ می زند. اگر ستون مان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت می دهم. ترس برم می دارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار می دهد. از انتهای ستون سر و صدا می آید. تقی خودش را می کشد کنارم. نفسم تو سینه حبس می ماند. گردن می کشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمی بینم. خدا خدا می کنم سر و صداشان بخوابد. یکی بلند بلند فریاد می کشد و صدای کشمکش می آید و بعد صدای خفه ای که آرام آرام خاموش می شود. صورتم را در هم می کشم و به خودم فشار می آورم. گویی من مجروح شده ام و من هستم که فریاد می کشم و باید خفه شوم. صداهای گنگ و درد آلود ته ستون فروکش می کند. منطقه یکپارچه سکوت می شود.
بهترین کتاب دفاع مقدس که خواندهام
کتاب بسیار خوبیه.توصیه میکنم بخونین