«ترس» همیشه اونجاست و به شکل ها و در زمان های متفاوتی به سراغ ما میاد و غافلگیرمون می کنه، اما ترسناکترین کاری که ممکنه در چنین مواقعی انجام بدیم، اینه که چشمامونو ببندیم و به اون پشت کنیم، چون در همچین موقعی باارزشترین جوهره ی وجودمون رو به چیز دیگه ای تسلیم می کنیم.
گفتم: «آره. اما ببین، من هیچ وقت یه زرافه رو در حال بچه به دنیا آوردن، یا حتی وال ها رو در حال شنا ندیدم. پس چرا بچه کانگورو این قدر باید مهم باشه؟» «واسه این که یه بچه کانگوروئه، همین.» تسلیم شدم و شروع کردم به ورق زدن روزنامه. هیچ وقت نتوانسته ام دخترها را در بحث مغلوب کنم.»
از مدرسه که فارغ التحصیل شدم، به توکیو رفتم. فکر می کردم تنها کاری که باید انجام بدهم این است که سعی کنم زیاد فکر نکنم. تصمیم گرفتم همه چیز؛ میزهای بیلیارد نمدپوش سبز رنگ، ماشین قرمزرنگ دوستم، گل های سفید روی میز، دودی که از دودکش بلند کوره ی سوزاندن اجساد بالا می رفت و وزنه ی کاغذ بزرگ توی اتاق بازجویی پلیس، همه را فراموش کنم. اوایل به نظرم آمد توانسته ام. اما چیزی مانند هوا در وجودم باقی مانده بود و نمی توانستم درکش کنم. در گذر زمان، این هوا شکل ساده و روشنی پیدا کرد؛ به شکل کلمات و آن کلمات این بود: «مرگ نقطه مقابل زندگی نیست بلکه قسمتی از آن است.»