کتاب تک خشت

A Diamond
و چند داستان دیگر
کد کتاب : 13257
شابک : 978-9643114336
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 144
سال انتشار شمسی : 1396
سال انتشار میلادی : 2004
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 29 اردیبهشت

برنده ی جایزه ی بهترین مجموعه داستان اول سال 1383 از بنیاد گلشیری

معرفی کتاب تک خشت اثر منیرالدین بیروتی

کتاب «تک خشت و چند داستان دیگر» اثر «منیرالدین بیروتی» است. «خاتون»، «من هنوز سوال دارم آقای نویسنده»، «خضری»، «عرج السواحل»، «سحر خاک»، «شیرین» و... عنوان داستان های این کتاب است.

کتاب تک خشت

منیرالدین بیروتی
منیرالدین بیروتی در خرداد ۱۳۴۹ در بغداد به دنیا آمد. اولین داستان کوتاه او در ۱۳۷۶ در مجلهٔ آدینه چاپ شد. پس از آن در چندین مجلهٔ ادبی در تهران و شهرستان‌ها مانند معیار، عصر پنجشنبه کارهایی از او چاپ شد؛ و چند مجموعه داستان کوتاه و رمان تاکنون از او منتشر شده‌است.
قسمت هایی از کتاب تک خشت (لذت متن)
بالاخره هر جایی را به آدابش می شناسند، درست نادرستی اش به کنار... گفتم آقای خضری، اسم کوچکش را نمی گفت، می گفت خضری هستم، همین، هنوز هم کسی نمی داند اسمش چیست، زنش هم همین خضری صداش می کرد. یک شب که رفته بودم برای وعده گذاشتن، مثل حالا نبود که بالاخره نرمه نسیمی هست، شرجی بود، بی چاره ها عادت هم که نداشتند نفس نفس می زدند. زنش بال بال می زد از گرما. هی کاسه کاسه آب می ریخت روی سرش، این موهاش شده بود لیچ آب، پیرهنش هم شده بود چسبان تنش، همین طوری هم می رفت توی ایوان. دیدم خضری همین نگاه می کند و صم بکم، گفتم این جاها مأمور هست حواستان باشد. برگشت و گفت هست که هست، تهران مأمور، بندر مأمور، این جا مأمور، مرده شور این زندگی را ببرد! بعد آمد جلو روی خضری، بغض کرده بود، گفت خسته شدم به خدا. بعدش داد زد خسته شدم خضری! گفتم چرا هوار می کشی خانم. همه چیز را به هم می ریزی ها! این بی چاره خضری هم تند شد. بعد این همه وقت اول بار بود می دیدم که این طوری می شود، داد زد سرش که داد بزن داد بزن تا بیابند سراغمان. شقیقه های زنش دل دل می زد، یک جای زخم بالای ابروش بود، شده بود کبود و این زنجیر طلاش را گذاشته بود لای لب هاش و می جوید. نفس نفس می زد و این سینه هاش بالا و پایین که می رفت... گفتم که بر و رویی داشت. خضری می گفت آتشم می زند با این جور نگاه هاش بی مروت! گفتم هر کسی یک کاری دارد، یک حساب هایی دارد برای خودش، ما پولمان را می گیریم شما هم می رسید به آن طرف ها، اما می خواهم همین طوری بدانم چی دارید آن طرف ها که این طور بال بال می زنید؟ همین طور زل زد توی چشم هام. ایستاده بود پای پنجره. یخه اش هم باز بود تا گودی ناف. نمی دانم چقدری همین طوری بود که بعد نگاه زنش کرد. خب کم مردی دیده ام وقت های نگاه کردن به زنش آن جوری بشود، نمی دانم دیده ای یا نه، اما توی بعضی چشم ها یک چیزی هست که گفتنی نیست، انگار می بردت به یک جایی که نه روز باشد نه شب، مثل دم دمای صبح، این طور چیزی وول می خورد آن وقت توی تن آدم.... زنش آمد شمرده شمرده، نه که ناز بکند نه، سر خماند روی شانه اش، ها نفسی کشید و چشم هاش را بست. خضری هم انگار گیس های زنش را بو بکشد سر خماند، یک طوری شد، یک طوری که نمی دانم چرا قلبم لرزید، همین طور هم ایستاده بودند، اصلا نه انگار که من باشم. هنّه ای زدم گفتم گوش به در داشته باشید یک وقت می بینی همین امشب راهی شدیم. زنش رفت نشست روی تخت، با سینی خودش را باد می زد و با سر انگشت هاش آب می پاشید تو صورتش.

خب اولش باورم نشد. یعنی عین دیوانه ها شدم. بعد که سمیر گفت شاید یک چیز دیگه ای بود، شک کردم. تندش هم که کرد، خیال برم داشت که نکنه درست باشه و داره رد گم می کنه. همین بود که رفتم دنبالش و هی او رفت و هی من رفتم. نگو عوضی گرفته بود به خیالش که ماموریم. وقتی رفتم تا نزدیکاش و فهمید منم، دستش را برداشت از روی گاز. وایستاد. دماغ به دماغه جلو روی هم بودیم. گفتم کجاست؟ آن دو تا که همراهش بودند تف کردن. صمد یک نگاهی به سمیر کرد و گفت گفتم بگو کجاست؟...