من و تو از جنس این جور آدم ها نیستیم!
آن یارو همیشه به مامانش گفته بود: «قلاب را باید به موقع خم کرد. کتک خوردن تا حالا برای هیچ بچه ای ضرر نداشته. تو زیادی لی لی به لالای بچه ات می گذاری! اگر دخالت نکنی و خودت را کنار بکشی، من خوب ادبش می کنم.» با این حال مامان نوینر هر شب می آمد توی اتاق پسرش، می نشست روی لبه ی تختخوابش و خیلی آهسته سرود فرشته ی نگهبان را برایش می خواند: «شب ها، موقعی که دارد خوابم می برد، چهارده فرشته ی کوچک دورم حلقه می زنند...» مامان، سرود فرشته را خیلی آهسته زمزمه می کرد، از ترس اینکه مبادا شوهرش صدایش را بشنود.