درست است تو هیچگاه به راستی مرا مورد تبیه بدنی قرار ندادی ولی فریادهای تو، سرخی چهره ات، روش عجولانه ات در باز کردن کمربند و قرار دادن آن روی پشتی صندلی، همه ی این ها بسیار بدتر از کتک خوردن بود. مثل وقتی که بخواهند کسی را دار بزنند اگر او را به راستی حلق آویز کنند، می میرد و همه چیز تمام می شود اما اگر او را مجبور کنند در همه ی مراسم پیش از اعدام شرکت کند و در لحظه ی انداختن طناب دار به گردنش خبر لغو حکم اعدام را به او بدهند، بی شک در تمام زندگی رنج گره ی دار را دور گردن خویش احساس خواهد کرد.
شاید تو هم آن شبی را به خاطر داشته باشی که آب می خواستم و دست از گریه و زاری برنمی داشتم، قطعا نه به این دلیل که تشنه بودم، بلکه می خواستم شما را بیازارم و کمی هم خود را سرگرم کنم. تهدیدهای خشنی که بارها تکرار شد، بی نتیجه ماند. مرا از تختخواب پایین آوردی، به بالکن بردی و مرا با پیراهن خواب لحظه ای پشت در بسته نگه داشتی. نمی خواهم بگویم که این کار اشتباه بزرگی بود. شاید برایت غیرممکن بود آسایش شبانه ات را به روش دیگری بازیابی. با یادآوری این خاطره فقط می خواهم روش های تربیتی و تأثیری را که بر من داشتی، یادآوری کنم. احتمالا واکنش تو کافی بود تا شب های دیگر چنین نکنم، ولی در درون کودکی که من بودم، زیانی به بار نشست.
پدر بسیار عزیزم، به تازگی پرسیدی چرا به نظر می آید از تو می ترسم. هیچ وقت نمی دانستم چه پاسخی بدهم، کمی به این دلیل که به راستی ترس بخصوصی در من برمی انگیزی و شاید باز به این دلیل که این ترس شامل جزئیات بی شماری است که نمی توانم همه ی آن ها را بسنجم و به طور شفاهی بیان کنم. اکنون هم که می کوشم با نامه پاسخت را بدهم، باز هم پاسخی ناکامل خواهد بود زیرا حتی هنگام نوشتن، ترس و پیامدهایش، رابطه ی من و تو را مخدوش می کند و اهمیت موضوع از حافظه و درک من پا فراتر می گذارد.