کتاب برادرخوانده

Half Brother
کد کتاب : 24438
مترجم :
شابک : 978-6220100362
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 493
سال انتشار شمسی : 1399
سال انتشار میلادی : 2010
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 26 اردیبهشت

کتاب سال نوجوانان انجمن کتابخانه های کانادا سال 2011

«کنت اوپل» از نویسندگان پرفروش نیویورک تایمز

معرفی کتاب برادرخوانده اثر کنت اوپل

کتاب «برادرخوانده» رمانی نوشته ی «کنت اوپل» است که اولین بار در سال 2010 به انتشار رسید. «بن تاملین» به مدت سیزده سال، تنها فرزند خانواده بوده است. به همین خاطر وقتی پدر و مادر دانشمندش، یک بچه شامپانزه را به خانه می آورند تا او را مثل یک کودک انسان بزرگ کنند، زندگی «بن» زیر و رو می شود. یاد دادن زبان به یک بچه شامپانزه، چیزی نیست که او اسمش را تفریح بگذارد، به خصوص وقتی «بن» در تلاش است تا به مدرسه ی جدیدش عادت کند. با این حال مدت زیادی نمی گذرد که «زان» با رفتارهای بامزه اش، خود را در قلب آن ها جا می کند و به عضوی واقعی در خانواده تبدیل می شود. اما وقتی «زان» بزرگ شود و آزمایش نیز به پایان برسد، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

کتاب برادرخوانده

کنت اوپل
کنت اوپل، زاده ی 31 آگوست 1967، نویسنده ی کانادایی است. آپل در پورت آلبرنی به دنیا آمد و کودکی اش را در بریتیش کلمبیا گذراند. او همچنین در انگلستان و ایرلند نیز زندگی کرد. آپل اولین کتاب خود را در سال 1985 و در زمان تحصیل در دانشگاه سنت مایکلز به رشته ی تحریر درآورد. او سپس به ترینیتی کالج دانشگاه تورنتو رفت و در رشته های مطالعات سینما و زبان انگلیسی به تحصیل پرداخت. آپل سپس به انگلستان رفت و در آن جا چندین و چند کتاب را خلق کرد.
نکوداشت های کتاب برادرخوانده
A thought-provoking story of relationships, family, first love, and growing up.
داستانی تفکربرانگیز درباره روابط، خانواده، نخستین عشق، و بزرگ شدن.
Barnes & Noble

Oppel's story is filled with compassion and has no easy answers.
داستان «اوپل» سرشار از مهر و عطوفت است، و پاسخ های آسانی ارائه نمی کند.
Publishers Weekly Publishers Weekly

A funny and exceptional story.
داستانی بامزه و استثنایی.
VOYA

قسمت هایی از کتاب برادرخوانده (لذت متن)
از پله ها پایین دویدم و رفتم بیرون. مامان داشت با لبخند خوشحالی به سمت من می آمد. چیزی را در دستانش توی پتو پیچیده بود. دلم خیلی برایش تنگ شده بود، اما تا ندیده بودمش، متوجه این موضوع نشده بودم. با آن دستش که آزاد بود، من را به طرف خودش کشاند و در آغوش گرفت.

خیلی زشت بود. بدن نحیف و کوچکش در خم دست مامان خوب جا شده بود و سرش روی سه تا از انگشت های او. پوست بدنش چروکیده بود. دماغش فشرده و تخت بود و فک پایینش هم جلو آمده بود. تمام بدنش، به جز صورت و انگشتان دست و پا و سینه اش، پر بودند از موهای تیره و مجعد.

و ناگهان سوال ها به ذهنم رسید: وقتی که من به دنیا آمده بودم، من را هم همینطور به خانه آورده بودند؟ وقتی بابا اولین بار چشمش به من افتاده بود، به من لبخند زده بود؟ درست همینطور که الان دارد لبخند می زند؟ به شامپانزه نگاه کردم. او دلیل آمدن ما به این خانه بود.