ماشینی هم می خواستم تا بتوانم بدون سابیده شدن کف کفش هام، توی شهر گشت بزنم. کارآگاه خصوصی ای که پیاده خیابان ها را گز کند یا سوار اتوبوس های بی کلاس شود، یکجای کارش می لنگد.
از وقتی رفته بودم بیرون، آپارتمان پرکثافت نمورم هیچ تغییری نکرده بود. عجب دخمه ی افتضاحی... یا عیسی مسیح، چطور می توانستم اینجوری زندگی کنم؟ بفهمی نفهمی ترسناک بود. از روی خرت و پرت های مجهول الهویه ی کف اتاق رد شدم. عمد داشتم به آن ها توجه نکنم. اصلا نمی خواستم بدانم چه هستند و چه نیستند. از نگاه کردن به تخت خواب ام هم طفره می رفتم.
صحنه های تعقیب و گریز زیادی توی فیلم ها دیده بودم اما خودم هیچ وقت درگیرش نشده بودم. با چیزی که توی فیلم ها دیده بودم زمین تا آسمان فرق داشت.