دوباره لگد به در کوفت، سکینه که در را باز کرد باران و مرد عینکی و رگباری از فحش های رکیک به طرفش هجوم آوردند. پیرزن باشتاب پشت سرش راه افتاد. پدر لگدی به در اتاق کوبید و همان جا ایستاد. قدرت از همان شب اول می دانست خبر به پدر می رسد و حالا گمان می کرد خبر خیلی دیر به او رسیده است. پیرزن زیر باران، پشت سر مرد ایستاده بود و نمی دانست چه کند و چه بگوید. پدر دوباره هر چه فحش بلد بود پاشید میان دود معلق در اتاق. وقتی دید قدرت آرام و راحت نشسته است، رو به سکینه کرد: «خجالت بکش از خودت. بچای مردمه بدبخت کردی، ای هنوز بچه یه، دست از سرش وردار.»
سکینه که خودش را به داخل اتاق رسانده بود، گفت: «کارت دعوت ندادم که، خودت جلو بچه تو بگیر.»
هیچ کس نمی توانست دهن به دهن سکینه بگذارد. هیچ کس زورش به او نرسیده بود. زندان هم او را عوض نکرده بود.
پدر لگدی حوالهٔ قدرت کرد و سکینه جیغ زد: «برین گم شین. خونهٔ من جای دعوا نیس.»
پدر دست قدرت را گرفت که او را با خود بکشد. قدرت دست بر سینه اش گذاشت و او را هل داد. پای پدر به چارچوب در گیر کرد و به پشت روی زمین افتاد. قدرت از اتاق بیرون رفت. یکی گفت: «درو ببندین بابا یخ کردیم، هر چی از سر شب زده بودیم پروند.»