وقتی بچه بودم، چند بار قلاب گران بهای پدربزرگ را شکستم، هر وقت او سراغ قلاب می رفت، من زمین می خوردم. می خواستم حتما خودم قلاب بیندازم، آن را روی شانه می گرفتم و راه می افتادم، مواظب نبودم، زمین می خوردم. پدربزرگ چنان متاثر می شد که گریه اش می افتاد، قلاب شکسته را مثل وقتی که مادربزرگ زیرانداز خیزران را نوازش می کرد، ناز می کرد. نمی دانم چند سال روی آن زیرانداز خیزران ریزبافت خوابیده ام، اما درست مثل خود قلاب، سرخ سیر بود. مادربزرگم هرگز نگذاشت روی آن زیرانداز بخوابم، چون فکر می کرد اسهال خواهم گرفت، البته خودش رویش می خوابید. همچنین می گفت که آدم می تواند آن زیرانداز را تا کند، من یک بار خواستم همین کار را بکنم، اما با همان تای اول، کمی از آن شکست، طبعا جرات نکردم داستان را برای مادربزرگ تعریف کنم، فقط گفتم که گمان نمی کنم بتوان آن را تا کرد.
پدربزرگم خیلی فرق می کرد، هر چه سنش بالاتر می رفت، کمتر حرف می زد و لاغرتر می شد، مثل سایه ای بود که بی صدا عقب عقب می رود، فقط، شب ها سرفه می کرد و هر وقت شروع به این کار می کرد، حالا حالاها سرفه اش قطع نمی شد، آن قدر سرفه می کرد که من می ترسیدم نکند فردایش نفسش بالا نیاید. بااین همه باز هم همان سیگارهایی را که خودش می پیچید، می کشید، آن اندازه می پیچید و می پیچید که دست هایش رنگ توتون می شد، خودش هم دیگر شکل برگه ی خشک شده ی توتون شده بود، اگر تنت به او می خورد، می شکست.