حالا که ماشین ایستاده بود، گرما مثل کره ی ذوب شده از سقف ماشین رد می شد و می چکید روی سرش. احساس کرد فرق سرش داغ می شود، تصور کرد مویش از قهوه ای به یک رنگ فلزی تبدیل شده، برنجی یا مسی. دستش را از پنجره بیرون گذاشت و انگشت هایش را ول کرد تا تنبلانه تاب بخورند. اگر فقط می توانست «آیرا» را به خانه ی «فیونا» بکشاند، بقیه اش ساده بود.
نه، «آیرا» بی احساس نبود، چشمش که به «لیروی» می افتاد، همه چیز یادش می آمد. به آدم ها باید یادآوری کرد، همین و بس. با اوضاعی که دنیا دارد، فراموش کردن ساده است. «فیونا» هم حتما فراموش کرده است چقدر در آغاز عاشق بوده، چطور دنبال «جسی» و گروه راک او راه می افتاده.
اما وقتی می رسیدند به خانه ی «فیونا»، «مگی» از او می پرسید: «یادت هست؟ یادت هست اون روزهای اول که فقط براتون نزدیک هم بودن مهم بود؟ یادت هست چطور همه جا با هم پیاده می رفتید؟ هر کدومتون دستش رو می ذاشت توی جیب عقب شلوار جین اون یکی؟» آن زمان کارشان لوس و بی مزه به نظر می رسید، اما حالا باعث می شد اشک در چشم های «مگی» جمع شود.