«بچه ی بیچاره، در این دنیای بی رحم در دو سالگی یتیم شده. درخشش اشک های پسرک را دیدم که روی تابوت افتاد و چهره ی آرایش شده ی مادرش را رنگی کرد.» جان گفت: «خواهرش را فراموش نکن. رزالی فقط یک سال دارد.» در حالی که خیره به نور کهربایی رنگی بود که از میان ارگ بزرگ به جلوی جایگاه مقدس تابیده می شد، کراواتش را صاف کرد: «خدایا متشکرم که او خیلی کوچک است و این رویداد غم انگیز و یا حرفه ی نفرت انگیز والدینش را به خاطر نخواهد آورد. ویلیام مکنزی و همسرش او را به فرزندی قبول کرده اند. مطمئنم، تصمیمی نامناسب است.»
جان با پشت دستش به کتاب سرود مذهبی ای زد که در شکاف نیمکت قرار داشت. «فکر می کنی چرا دیوید پو خانواده اش را ول کرده و کمی قبل از مستی و نئشگی مرده است؟ هنر او را به انجام این کار وا داشت. گناهی بزرگتر از حرفه اش و بی احترامی به خود و خانواده وجود ندارد، به این دلیل.»
«و گناه الیزا پو چه بوده است؟ سعی کرده کودکانش را از بهترین راهی که می دانسته بزرگ کند. سعی کرده یک زندگی بسازد و سپس از اضطراب و خستگی در طول آخرین تور تئاترش مرده است؟» «گناه بزرگ این بازیگر انگلیسی، ازدواج با دیوید پو جونیور بود، دانشجوی آینده دار حقوق بالتیمور، و گول زدنش برای این که در کنارش به حرفه ی او در صحنه بپیوندد. این کار، مرد را به دیوانگی کشاند.»