بگذریم و بازگردیم به پیکان زندگی و سرنوشت ما و این که چگونه ما دو برادر هدفمان را دنبال کردیم و به آرزوهای خود تا جایی که می خواستیم رسیدیم. من در اواخر سال ۱۳۲۰، در کنار درس خواندن، شروع کردم به خریدوفروش کالا. سرمایه اولیه زندگی ما ابتدا فقط ششصد تومان بود و این مبلغ را از فروش یک چادر برزنتی که روی بار کامیون می کشیدند به دست آورده بودم. ماجرا این بود که، در نقش دلال، کامیون پدرم را به جواد فولادی فروخته بودم و، چون نمی توانستم از پدرم حق العمل بگیرم، فولادی چادر برزنتی روی کامیون را که روی کالا می کشیدند به من دستخوش داد. چادر را فروختم و سرمایه اولیه زندگی ام کردم.
روزی در منزل مهدویان، آن دو دوست بازرگان را ملاقات کردم و یک قرارداد همکاری امضا کردیم. در همان موقع، مقداری فرش و سریشم و گل گیوه ( گل سفید ) با آن ها معامله کردم. باید بگویم که از همان نخستین روزهایی که وارد بازار خریدوفروش نسیه شده بودم، تمام بدهی های خود را یک روز قبل از سررسیدها می پرداختم. این مسئله باعث شده بود صراف ها هر مقدار وجه نقد لازم داشتم در مقابل امضای من می پرداختند. همین یک روز زودتر پرداختن بدهی یک نفر را معتبر می کند و دیگری را بی اعتبار. این اعتبار و بی اعتباری تا روزگاری که شخص در کار تجارت است بسیار موثر است. این خوش حسابی و خوش عملی بارها باعث نجات من از ورشکستگی در ابتدای شروع کار تجارت شده بود.
بدتر از هوای شرجی و گرم خوزستان رفتار ظالمانه عمال انگلستان با ایرانی ها بود. در آن زمان انگلیس ها افسار تمام امور زندگی مردم ایران را در دست داشتند و در همه کارها دخالت می کردند. شرکت نفت ایران و انگلیس مالک جان ومال و ناموس مردم بود. برای مثال، یک بار هیئت اتاق بازرگانی خرمشهر می خواست نام انگلیسی خیابانی را که در کنار کارون قرار داشت به دریادار شهید بایندر تغییر بدهد. هربار که پلاکی نصب می کردند، شب عده ای اوباش طرفدار انگلیسی ها می ریختند و مردم را کتک می زدند و پلاک را می کندند و می رفتند.