تاریخ فراموش شده «آنی شرلی» و خالق آن



داستان های «مونتگمری»، اکنون همانند گذشته، به دلیل به تصویر کشیدن خوشبینی و خوشحالی های کوچک و بزرگ، لذت بخش هستند

نخستین رمان «لوسی مود مونتگمری»، کتاب «آنی شرلی»، بیش از 11 دهه پیش برای اولین بار به چاپ رسید و از آن زمان تاکنون، انتشار آن هیچ وقت متوقف نشده است. کتاب «آنی شرلی» به فروش بیش از پنجاه میلیون نسخه ای در سطح جهان دست یافته و اقتباس های پرشمار و مختلفی از جمله فیلم، سریال، کارتون، رمان مصور، نمایش موزیکال و غیره از آن صورت پذیرفته است؛ علاوه بر این ها، این اثر به تنهایی چرخ صنعت گردشگریِ زادگاه «مونتگمری» یعنی منطقه ی «پرینس ادوارد آیلند» را به گردش درمی آورد. از آن زمان تا کنون، داستان معروف دخترک موقرمز و خوش قلب «مونتگمری»، به تسخیر قلب و ذهن مخاطبین خود، به خصوص دخترها، ادامه داده است.

 

 

در واقع خود «مونتگمری» نیز درست به اندازه ی مخاطبین، شخصیت اصلی داستانش را دوست داشت. این نویسنده ی کانادایی، هفت دنباله برای داستان اولیه ی «آنی» نوشت و در کنار آن، سیزده اثر دیگر خلق کرد که بیشترشان درباره ی زنان جوانی بودند که در جزیره ی مورد علاقه ی او، «پرینس ادوارد آیلند»، زندگی می کردند. 

او یک کلاه ملوانی رنگ پریده روی سرش گذاشته بود و از زیر آن، دو دسته موی بافته ی ضخیم قرمزرنگ آویزان بود. صورت کوچک، سفید و لاغرش پر از کک و مک بود. دهانی بزرگ داشت و چشمان درشتش گاهی به رنگ سبز و گاهی به رنگ طوسی درمی آمد. اگر بیننده ی مورد نظر ما کمی دقیق تر به او نگاه می کرد، متوجه می شد که چانه ی دخترک نوک تیز و برجسته بود، نشاط و سرزندگی در او چشمان درشتش دیده می شد و دهانی خوش حالت و پیشانی بلندی داشت. حتی ممکن بود بیننده ی نکته سنج ما در این مدت کوتاه بفهمد که آن دختر کوچک و سرگردان، روح بزرگی داشت و متیو بی جهت از او می ترسید. از متن کتاب

 

 

داستان های «مونتگمری»، اکنون همانند گذشته، به دلیل به تصویر کشیدن خوشبینی و خوشحالی های کوچک و بزرگ، لذت بخش هستند—البته در آثار او، این خوشبینی و خوشحالی، یک سوی سکه ای است که در طرف دیگرش، رنج و تراژدی وجود دارد. داستان های «آنی» با پایانی خوش همراه هستند، اما شخصیت ها این خوشی را از طریق غلبه بر سختی و رنج به دست می آورند. «آنی»، به همراه سایر قهرمان های زن «مونتگمری»، در طول داستان بارها با رنج مواجه می شود و عصبانیت و استیصال را تجربه می کند. در واقع می توان گفت خوشبینی موجود در آثار «مونتگمری»، از امید عمیق شخصیت هایی سرچشمه می گیرد که از رنج ها عبور کرده اند؛ امیدی که سطحی و ساده لوحانه نیست، بلکه استوار و قدرتمند است.

 

 

«ال ام مونتگمری» در سال 1874 در شهر «کلیفتون» به دنیا آمد و در کودکی، بسیار پرانرژی و بازیگوش بود. در حالی که بیشتر شخصیت های او از اجرای نمایش لذت می برند، خود «مونتگمری» به داستان سرایی علاقه داشت، هم به هنر نویسندگی و هم به هدف نهایی اش یعنی پیدا کردن مخاطبین گسترده. او پس از مرگ زودهنگام مادرش و نقل مکان پدرش به خاطر کار، در کنار پدربزرگ و مادربزرگ سختگیر خود بزرگ شد. پس از این که اثری از او برای اولین بار به چاپ رسید (شعری در یک مجله ی محلی)، «مونتگمری» در دفتر خاطرات خود نوشت: «افتخارآمیزترین روز زندگی ام!... آنقدر خوشحال بودم که نمی توانستم صحبت کنم.»

در سال 2008، نوه ی او «کیت مک دانلد باتلر» برای اولین بار آشکار کرد که «مونتگمری» در طول زندگی خود با مسائل به مربوط به سلامت روان، از جمله افسردگی، درگیر بوده است. شاید بتوان گفت شخصیت های داستان های او قوی و امیدوار بودند چون، از جهتی، در حال کمک به نویسنده ی خود در مواجهه با مشکلاتش بودند. بخش بزرگی از میراث «مونتگمری» این است که داستان های او آنقدر شخصی جلوه می کنند که اغلب، حسی از نزدیکی و همذات پنداری با خود نویسنده به مخاطبین منتقل می شود.  برخلاف معاصرینی همچون «لورا اینگلز وایلدر» و «لوییزا می آلکوت»، زندگی شخصی «مونتگمری» تا قبل از انتشار اولین جلد از خاطرات منتخب او در سال 1985، ناشناخته باقی مانده بود. اما این جزئیات شخصی برای نسل های متعدد دختران و زنانی که احساس می کردند او را از طریق داستان هایش شناخته اند و دوست دارند، تفاوت چندانی نداشت.  

 

«بسیار خوب، آنی با دیکته ی آنه، تو می دانی چه طور شد که این اشتباه پیش آمد؟ ما برای خانم اسپنسر پیغام فرستاده بودیم که یک پسر می خواهیم. در یتیم خانه ی شما هیچ پسری نبود؟» «آه، چرا پسرهای زیادی بودند ولی خانم اسپنسر خیلی واضح گفت که شما یک دختر تقریبا یازده ساله می خواهید. خانم مدیر هم گفت که فکر می کند من برای شما مناسب باشم. نمی دانید که چقدر خوشحال شده بودم. آنقدر ذوق زده بودم که دیشب اصلاً نخوابیدم. از متن کتاب

 

 

«مونتگمری» شباهت های زیادی به «آنی» داشت. هر دوی آن ها با انتظارات اجتماعی از دختران که به آن ها اجازه ی بیان و بروز استعدادهایشان را نمی داد، مواجه بودند. «مونتگمری» فرصت بیان خود را از طریق قلم و کاغذ پیدا کرد و «آنی» را به عنوان قهرمان خود برگزید. در اولین رمان «آنی شرلی»، قهرمان داستان، شخصیتی احساساتی است که در بسیاری از اوقات نمی تواند خودش را کنترل کند، به راحتی عصبانی می شود و خشمش نیز، معمولا به اشک می انجامد. «آنی» دختری پرانرژی و خیال پرداز است اما نه به خاطر این که ساده لوح است، بلکه به این دلیل که رنج را تجربه کرده و امید او، همیشه ابزاری برای غلبه بر مشکلات بوده است. او هرچه بیشتر در «پرینس ادوارد آیلند» می ماند، ابزار بیشتری را برای غلبه بر مشکلات پیدا می کند.

«مونتگمری» در طول زندگی همیشه شیفته ی زیبایی های زادگاه خود بود. شخصیت های او به شکلی پیوسته از عشق خود نسبت به «پرینس ادوارد آیلند» سخن می گویند و خودش نیز، بیشتر زندگی اش را در همین منطقه گذراند. او در شانزده سالگی، جزیره ی مورد علاقه اش را ترک کرد تا به پدرش (و خانوده ی جدید پدر) در غرب کانادا ملحق شود. با این که دفتر خاطرات «مونتگمری» از انتظارات و امیدهای او درباره ی بازگشت دوباره پیش پدر حکایت می کند، اما واقعیت، برای او ناامیدکننده رقم خورد. «مونتگمری» که دلتنگ زادگاهش بود و خود را در کنار مردی می دید که آخرین بار در دوران نوزادی ملاقات کرده بود، دیگر نتوانست این دوری را تحمل کند و تنها پس از یک سال، به «پرینس ادوارد آیلند» بازگشت.

 

 

 

 

آنی جواب داد: «ولی او با من حرف نمی زد، با خدا حرف می زد؛ در ضمن به نظر نمی آمد به این کار علاقه ی چندانی داشته باشد. به نظر من او احساس می کرد خدا آن قدر دور است که صدای او را نمی شنود. البته من خودم چند دعای کوتاه خواندم. یک ردیف از درخت های بلند و سفید روی دریاچه خم شده بودند و نور خورشید از میان شاخ و برگشان به اعماق آب می تابید. آه! ماریلا! نمی دانی چقدر زیبا و رویایی بود! دیدن آن منظره بدنم را به لرزه انداخت و دو یا سه بار گفتم که خدایا متشکرم! از متن کتاب

 

 

«مونتگمری» پس از بازگشت، برای سال ها در خانه ی خانوادگی‌شان زندگی کرد و پس از مرگ پدربزرگش در سال 1898، به همدم مادربزرگش تبدیل شد. او که اکنون یک معلم شده بود، صبح های خیلی زود را به نوشتن داستان اختصاص می داد. «مونتگمری» در سال 1906 با کشیشی به نام «یوون مک دانلد» آشنا شد و پس از مرگ مادربزرگش در سال 1911، با او ازدواج کرد. وقتی «مک دانلد» به خاطر کار مجبور به نقل مکان به «اُنتاریو» شد، «مونتگمری» با بی میلی و از روی اجبار، او را همراهی کرد.

اما برخلاف شخصیت هایش، ازدواج برای «مونتگمری» چندان خوشایند نبود. او که دلتنگ سرزمینی شده بود که همیشه برایش مایه ی الهام و قدرت بود، به نوشتن داستان درباره ی این سرزمین ادامه داد. او و همسرش صاحب سه پسر شدند که البته پسر دوم، زنده از شکم مادر خارج نشد—اتفاقی که «مونتگمری» بعدها در یکی از رمان های «آنی شرلی» به آن پرداخت. افسردگی و تغییرات خلق او با گذر زمان بدتر شد. همسرش «یوون» نیز به افسردگی مبتلا بود و به شکلی وسواس گونه فکر می کرد که هرگز قرار نیست پس از مرگ به بهشت برود. «یوون» پس از مدتی وضعی غیرقابل پیش بینی پیدا کرد و توانایی کار کردن را از دست داد؛ به همین خاطر، نوشتن به تنها منبع درآمد «مونتگمری» و خانواده اش تبدیل شد.

 

او می خواست چند بیت از شعرهای ویرژیل را معنی کند. اما آن بعد از ظهر تابستانی، با مهی آبی رنگ که دامنه های درو شده را فرا گرفته بود و باد ملایمی که میان درختان سپیدار هوهو می کرد و رقص چشم نواز شقایق های وحشی قرمز رنگ که در گوشه ای از باغ گیلاس، میان بیشه زار صنوبرها خودنمایی می کرد، برای خیال پردازی بسیار مناسب تر از خواندن شعرهای سخت ویرژیل بود. کتاب کم کم لیز خورد و روی زمین افتاد. آنی در حالی که چانه اش را به دست های قلاب شده اش تکیه داده بود، به ابرهای پنبه ای شکل چشم دوخت و کیلومترها از دنیایی که در آن، یک معلم مدرسه می توانست گوشه ای از سرنوشت زمامداران آینده را شکل دهد و قلب و مغزهای جوان آن ها را با هدف های بلندپرازانه آشنا سازد، فاصله گرفت. از متن کتاب

 

 

جنگ جهانی اول به شکلی اجتناب ناپذیر بر «مونتگمری» و همینطور بر مخاطبینش تأثیر گذاشت. او در رمان هایی که پس از جنگ نوشت، جزئیات آن دوران تاریک و رعب انگیز را به روی کاغذ آورد. «مونتگمری» و قهرمانش «آنی»، تجارب مشابه زیادی داشتند اما در حالی که «آنی» به عنوان یک همسر و مادر، توانست ثبات و بلوغ را تجربه کند، «مونتگمری» با موانعی بزرگتر از مشکلات شخصیت هایش مواجه بود. 

او پس از تجربه ی زیستن در خلال جنگ جهانی اول، با شوکی حتی بزرگتر از آن مواجه شد: شعله ور شدن آتش جنگ جهانی دوم. در سراسر این دوران، نویسندگی برای «مونتگمری» نقش درمان و منبعی از قدرت برای ادامه ی زندگی را داشت. لحظات شاد در داستان های او، به این دلیل تا این اندازه تأثیرگذار هستند که شخصیت ها برای رسیدن به آن لحظات، از موانع و رنج های بسیاری عبور کرده اند. این نکته، بخشی از جادوی «آنی شرلی» و سایر آثار «مونتگمری» است. در واقع او جهانی بی نقص را به تصویر نمی کشد که در آن، همه مهربان هستند و هیچوقت هیچ اشتباهی رخ نمی دهد. با این که مناظر خلق شده توسط «مونتگمری» بسیار زیبا و چشم نواز هستند، شخصیت های او درست مثل انسان های واقعی، نقص هایی دارند. هر داستان، به خوبی و خوشی تمام می شود اما نه به شکلی بی نقص، و برنده ها و بازنده ها به همراه قهرمان داستان با هر تجربه ی جدید، زندگی را اندکی بهتر درک می کنند.

 

آنی شرلی همانطور که به مزرعه های خالی از محصول خیره شده بود، خیال پردازانه گفت: «درو به پایان رسید و تابستان تمام شد.» او و داینا سیب های باغ گرین گیبلز را چیده و برای استراحت در گوشه ای آفتاب گیر نشسته بودند. آن ها پرواز نرم کرک های پنبه را روی بال های باد که هنوز سرشار از عطر خزه های تابستانی جنگل جن‌زده بود، تماشا می کردند. اما در سرزمین پیرامون آن ها، همه چیز بوی پاییز می داد. دریا در دوردست ها می غرید، مزرعه ها پژمرده بودند و خطوطی طلایی رنگ بستر برهنه‌شان را فرا گرفته بود. گل های مینا دره ی جویبار پایین گرین گیبلز را به رنگ ارغوانی درآورده بود و دریاچه ی آب های درخشان، آبی آبی بود؛ نه آبی هفت رنگ بهار و نه لاجوردی کم رنگ تابستان، بلکه آبی زلال و شفافی که ذره ای ناخالصی در آن دیده نمی شد؛ گویی آب همه ی کدورت ها و زنگارهایش را زدوده و خود را در خیالی آسایش بخش غوطه ور ساخته بود. از متن کتاب

 

 

شخصیت های «مونتگمری»، به راهنمای او در زندگی تبدیل شدند و مانند فانوسی در تاریکی به او کمک کردند که با امید، اندکی از فشار رنج هایش را کم کند. دختران و زنان خلق شده توسط «مونتگمری»، مانند خود او، می خواستند بر زیبایی های زندی تمرکز داشته باشند و می دانستند که قرار نیست همه چیز بدون نقص و اشکال پیش برود. این همان عمقی از داستان سرایی است که باعث شده آثار «مونتگمری» همچنان به جذب طرفداران جدید ادامه دهد و هدیه ای جاودان و جادویی را به همه ی مخاطبین خود ببخشد؛ هدیه ای به نام امید.

 

 


 

 

 

از «آنی شرلی» چه می آموزیم؟

 

در این بخش، چند درس ارزشمند از مجموعه ی «آنی شرلی» اثر «ال ام مونتگمری» را با هم می خوانیم؛ مجموعه ای ماندگار و فوق العاده پرطرفدار که همچنان، نسل های جدید مخاطبین را به وجد می آورد. 

 

دختر و پسر فرقی ندارد

 

«متیو» و «ماریلا» تصمیم می گیرند تا پسری بی سرپرست را به فرزندخواندگی قبول کنند تا در کارهای مزرعه به آن ها کمک کند. اما به دلایلی، «آنی» به خانه ی آن ها فرستاده می شود و این موضوع، ابتدا آن ها را آزرده خاطر می کند. «متیو» و «ماریلا» اما خیلی زود اذعان می کنند که «آنی» از هر پسری آن ها را خوشحال تر کرده است. 

 

لذت بردن، کاری مهم است

 

شعار «آنی» در زندگی این است: «تقریبا همیشه می توانی از چیزها لذت ببری اگر واقعا باور داشته باشی که از آن ها لذت خواهی برد.» «آنی» از موهبت لذت بردن بهره مند است—چه وقتی شکوفه های سیب را به اتاقش می برد تا با آن ها «دوست» شود، چه وقتی در حال راه رفتن روی شیروانی است و چه در حال مزه کردن اولین بستنی عمرش! مهم تر از این ها، او معتقد است که همه، حق لذت بردن از زندگی را دارند.

 

تخیل می تواند دنیا را تغییر دهد

 

در بسیاری از مواقع، تخیل قوی کودکان به عنوان یک نقص در آن ها تلقی می شود. اما «آنی» به ما نشان می دهد با این که خیال پردازی گاهی ممکن است ما را به دردسر بیندازد، اما می توان از آن استفاده های زیادی کرد. «آنی» از تخیل فعال خود، در نوشتن استفاده می کند. او همچنین در خیالاتش، خود را جای دیگران می گذارد تا بفهمد چگونه می تواند حال آن ها را بهتر کند. 

 

عجیب بودن هیچ اشکالی ندارد

 

«آنی» شخصیتی کاملا عجیب و غیرمعمول نسبت به هم سن و سالان خود دارد، و به هیچ وجه به خاطر این موضوع خجالت زده یا سرافکنده نیست. او همیشه درباره ی آدم های عجیب دیگر کنجکاو است و دوست دارد در قلمرویی فراتر از محدوده های زندگی معمولی و مرسوم، به دنبال راه رسیدن به خوشبختی باشد.