«استفنی مه‌یر» در کتاب «شفق»، از عشق و زندگی می گوید



«شفق» اولین اثر در میان چهار کتاب در مجموعه ای که به فروش بیش از صد میلیون نسخه ای دست یافته، به بیش از 37 زبان ترجمه شده است

ضمیر ناخودآگاه «استفنی مه‌یر» حرف های زیادی برای گفتن دارد. بیش از یک دهه پیش، او که مادری جوان در ایالت آریزونا بود، رویایی عجیب در خواب دید: دختری نوجوان که به همراه یک مرد خون آشام جذاب در چمن ها نشسته و غرق صحبت درباره ی سختی های رابطه شان است. مشکل اصلی اینجا بود که اگر آن ها بیش از اندازه به هم نزدیک می شدند، یعنی اگر خود را تسلیم تمایلات شدید دختر می کردند، ممکن بود خون آشام به او صدمه بزند یا حتی او را بکشد. استفنی مه‌یر که نمی خواست این داستان را از یاد ببرد، شروع به نوشتن آن کرد. این اولین داستانی بود که او تا به حال بر روی کاغذ می آورد. او زنی آرام و عاشق کتاب ها بود و همیشه قصه هایی را در ذهنش می پروراند، اما تا قبل از دیدن این رویا تصور می کرد که نوشتن هر کدام از ایده هایش، کاری بیش از اندازه جسورانه و حتی شاید خودپسندانه است.

 

 

آن داستان به رمان «شفق» (یا «گرگ و میش») تبدیل شد؛ اولین اثر در میان چهار کتاب در مجموعه ای که به فروش بیش از صد میلیون نسخه ای دست یافته، به بیش از 37 زبان ترجمه شده، مجموعه فیلم هایی موفق و پرفروش را به وجود آورده و سیلی از گردشگران را به شهر کوچک «فورکس» در ایالت واشینگتن، جایی که قصه در آن اتفاق می افتد، کشانده است. رمان های این مجموعه در سال 2008، چهار رتبه ی برتر در فهرست پرفروش ترین کتاب های سال روزنامه ی USA Today را از آن خود کردند. در سال 2009 نیز دوباره همین اتفاق افتاد. 

 

با نهایت دقت به ادوارد نگاه کردم. از روشنی پوستش قدری کاسته شده بود، شاید هجوم خون ناشی از تحرک در جنگ گلوله برفی ها علت این امر بود. حلقه های زیر چشم هایش هم نامحسوس تر شده بود. اما باز هم، چیز دیگری تغییر یافته بود. در حالی که به او خیره شده بودم، به فکر فرو رفتم تا شاید متوجه تغییر دیگر بشوم. درست در همان لحظه، چشم های او با نگاه من تلاقی کرد. سرم را پایین انداختم و گذاشتم موهایم روی چهره ام بریزد و آن را بپوشاند. با این وجود، در همان لحظه ای که نگاه هایمان تلاقی کرده بود، دیگر خصومت و خشونتی را که در آخرین ملاقتمان در چشم هایش دیده بودم، ندیدم. نگاه او کنجکاوانه بود و به نظر می رسید که چیزی او را ناراحت کرده باشد.—از متن کتاب

 

 

صرف نظر از تأثیر انکارناشدنی استفنی مه‌یر در افزایش فروش سالانه ی کتاب ها، یکی از جالب ترین پیامدهای اثر او، باز شدن پنجره ای جدید به سوی خواسته ها و تمایلات نسلی از دختران است. چه چیزی باعث می شود خون آشامی خودرأی و دمدمی مزاج به نام «ادوارد کالن»—شخصیتی که مدام به معشوقه اش می گوید که موجودی خطرناک است و همه ی رفتارهای او را زیر نظر می گیرد—برای تعداد پرشماری از دخترها جذاب به نظر برسد؟

از سال 2005 که اولین کتاب از جهان «شفق» به انتشار رسید، زندگی استفنی مه‌یر تغییرات زیادی کرده و به گفته ی خودش به شکل غافلگیر کننده ای پراسترس شده است. در حقیقت این نویسنده ی آمریکایی اصلا توقع چنین بازخورد وسیعی را از طرف مخاطبین نداشت. او در این باره می گوید:

 

فکر نمی کردم اینگونه شود اما ناگهان تعداد بسیار زیادی از طرفداران را دیدم که توقعش را نداشتم، و همینطور تعداد بسیار زیادی از افرادی که از داستانم متنفر بودند، که توقع آن را هم نداشتم.

 

منتقدین مجموعه کتاب های «شفق» بدون تردید با سخت گیری و کاملا بدون تعارف به این اثر تاخته اند. برخی حتی شخصیت «بِلا سوان» را یکی از تهی ترین شخصیت های زن در کتاب ها دانسته و او را دختری بدون عزت نفس توصیف کرده اند که به جز ستایش معشوق خون آشام خود، به چیز دیگری علاقه مند نیست. عده ای دیگر مه‌یر را به رمانتیزه کردن خشونت و ترویج پیام های ضد سقط جنین متهم کرده و توانایی های ادبی اش را نیز زیر سوال برده اند. 

خود مه‌یر اما علیرغم همه ی این انتقادات و اتهامات، اعتقاد دارد که فمنیست است و این موضوع برایش اهمیت زیادی دارد. این نویسنده در این باره بیان می کند:

 

فکر می کنم فمنیست های زیادی هستند که می گویند من فمنیست نیستم. اما، برای من... من عاشق زنان هستم، زنان زیادی را از نزدیک می شناسم که برایم بسیار قابل احترام و قابل تحسین هستند، آن ها را بسیار بهتر از مردان درک می کنم، و فکر می کنم دنیا جای بهتری است وقتی زنان امور را به دست دارند. خب این خود به خود من را به یک فمنیست تبدیل می کند. من عاشق کار کردن در جهان زنان هستم.

برای استفنی مه‌یر بسیار جذاب بود وقتی اقتباس سینمایی ساخته شده توسط «کاترین هاردویک»، این کارگردان را از نظر تجاری به یکی از موفق ترین کارگردانان در هالیوود تبدیل کرد. خود مه‌یر نیز در سینما کار کرده و در آخرین قسمت از مجموعه فیلم های «گرگ و میش»، تجربه ی تهیه کنندگی را داشته است. 

دختر بغل دستی ام، خنده ی خجالت زده ای کرد و مثل من نگاهش را به زمین دوخت. بعد گفت: «آن ها ادوارد و اِمِت کالن، و رُزالی و جاسپر هِیل هستند. آن دختری هم که بلند شد و رفت، آلیس کالن بود. همه ی آن ها با دکتر کالن و همسر او زندگی می کنند.» او این حرف ها را زیر لب به من گفت. از گوشه ی چشم، نگاهی به پسر خوش سیما کردم که حالا نگاهش را به سینی غذایش دوخته بود و با انگشت های سفید و بلندش، مشغول تکه تکه کردن یک دونات درون بشقابش بود. دهان او با سرعت زیادی حرکت می کرد و لب هایش به زحمت از هم باز می شد. آن سه نفرِ دیگر، هنوز به دوردست نگاه می کردند؛ با این حال من احساس کردم که او با صدای آهسته ای با آن ها سخن می گفت. به اسم های عجیب و نامعمول آن ها فکر کردم، نام هایی که بیشتر به پدربزرگ ها می خورد. اما شاید هم در این شهر کوچک، این اسم ها رواج داشت.—از متن کتاب

 

 

 

استفنی مه‌یر در شهر فینیکس در ایالت آریزونا بزرگ شد. مادرش، «کَندی»، در خانه می ماند تا از شش فرزند خود مراقبت کند و پدرش، «استفن»، به عنوان مسئول امور مالی کار می کرد. او که دومین فرزند خانواده بود، خیلی زود علاقه ی خود را به کتاب ها نشان داد. مه‌یر به خاطر می آورد:

 

همیشه سرم در کتاب ها بود. تمام دوران کودکی ام را با کتاب خواندن گذراندم، و فکر می کنم کمی اعصاب خرد کن بودم چون همیشه در دنیای فانتزی خودم زندگی می کردم.

 

زمانی که مه‌یر به دانشگاه «بریگام یانگ» رفت تا در رشته ی زبان انگلیسی تحصیل کند، فروتنی و احترامی که نسبت به نویسندگان بزرگ احساس می کرد، باعث شد از حضور در کلاس های نویسندگی خلاق صرف نظر کند. خودش در این باره می گوید:

 

در دوران کودکی و نوجوانی ام، نویسندگان برایم مثل فرشتگانی بودند که جهان هایی را به من هدیه می کردند که می توانستم در آن ها زندگی کنم، و من هیچ وقت خودم را هم تراز با آن ها قرار نمی دهم. من یک دانشجوی زبان انگلیسی بودم، و افرادی آنجا بودند که می گفتند می خواهند نویسنده شوند؛ به نظرم مسخره می آمد! به آن ها می گفتم اولا این که نمی توانید با این کار از پس مخارج زندگی تان برآیید و دوما، مگر شما چه کسی هستید که فکر می کنید می توانید رمان بنویسید؟

 

 

استفنی مه‌یر در 21 سالگی و زمانی که همچنان مشغول تحصیل در دانشگاه بود، با جوانی حسابدار به نام «کریستین مه‌یر» ازدواج کرد. استفنی و کریستین اولین بار وقتی استفنی چهار ساله بود، در کلیسا یکدیگر را دیده بودند و آشنایی خوبی نسبت به هم داشتند. 

مه‌یر بعد از ازدواج، مدتی کوتاه به عنوان مسئول پذیرش مشغول به کار شد و سپس، سه پسرش با نام های «گیب»، «ست» و «الای» به دنیا آمدند. مه‌یر بیان می کند که آن ها پسرهایی فوق العاده هستند اما سال های اولیه ی داشتن آن ها، یکی از سخت ترین دوره های زندگی اش بوده است:

آن ها نمی خوابیدند و مدام مریض می شدند، به همین خاطر عملا به مدت شش سال نتوانستم درست بخوابم. همیشه خسته بودم و همیشه بچه ای در حال گریه کردن در بغلم بود. تمام زندگی ام به فقط زنده ماندن خلاصه شده بود، به این که مراقب آن ها باشم و غذایشان را بدهم.

اما ناگهان آن رویای خون آشامی از راه رسید، و همینطور علاقه و اشتیاق به نوشتن آن. مه‌یر نگارش رمان را در سه ماه به پایان رساند و خواهر بزرگترش او را تشویق کرد که اثرش را برای انتشار به کارگزاران ادبی بدهد، و چند هفته بیشتر طول نکشید که مه‌یر قراردادی را به ارزش هفتصد و پنجاه هزار دلار با انتشارات Little, Brown به امضا رساند. او زمانی فهمید به موفقیت دست یافته که رمانش در «فهرست پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز» قرار گرفت؛ او زمانی فهمید این مجموعه به یک پدیده تبدیل شده که اولین فیلم اقتباسی از اثرش در حال ساخت بود و طرفداران با ایمیل هایشان، عوامل سازنده ی فیلم را بمباران می کردند و مدام به صحنه ی فیلم برداری می آمدند.

 

بدون شک این روش خوبی برای مردن بود، مردن به جای کسی دیگر... کسی که او را عاشقانه دوست داشتم. حتی می شد گفت که مرگ شرافتمندانه ای بود... معنا و مفهوم داشت، بی ثمر نبود. می دانستم که اگر به فورکس نرفته بودم، حالا مجبور نبودم با چهره ی مرگ مواجه شوم. اما با این که وحشت بر وجودم چنگ انداخته بود، برای تصمیمی که گرفته بودم اصلا تأسف نمی خوردم. زمانی که زندگی، رویایی را در مقابل چشم های شما می گستراند که ماورای انتظار شماست، دیگر غصه خوردن برای به پایان رسیدن چنین حیاتی، نمی تواند عاقلانه باشد. وقتی که شکارچی با فراغ بال قدمی به جلو برداشت تا به زندگی من خاتمه دهد، لبخند دوستانه ای چهره اش را پوشانده بود.—از متن کتاب

 

 

این موفقیت ها چشمگیر بود اما همانطور که پیشتر نیز گفته شد، انتقادهای تند و تیزی از این مجموعه صورت گرفته که البته در برخی موارد نیز انکارناشدنی هستند. به عنوان نمونه، تردیدی نیست که «بلا سوان»، شخصیتی ناتوان و متزلزل دارد و با این که ضعف های او را می توان ابزاری برای تبدیل هرچه بیشتر او به شخصیتی قابل همذات پنداری در نظر گرفت (که در عمل تا حد زیادی به وقوع پیوسته)، اما این شخصیت، نوعی از بی دست و پایی و استیصال را از خود نشان می دهد که فقط یک معنا دارد: معشوق خون آشام او به شکلی دائمی باید «بلا» را نجات دهد و از دردسر دور نگه دارد. «ادوارد» به شکلی پیوسته به «بلا» هشدار می دهد که ممکن است به او صدمه بزند، و تغییر رفتارهای عجیبش نیز این نکته را به خوبی مشخص می کند. اما این رفتارها فقط علاقه و اشتیاق «بلا» را بیشتر می کند. ویژگی های غیرمعمول رابطه ی عاشقانه ی این دو شخصیت باعث شده بسیاری از مخاطبین به این نکته اشاره کنند که رابطه ی آن ها، بسیاری از نشانه های کلاسیک ارتباطی ناسالم و آسیب زا را در خود دارد. 

اما آیا استفنی مه‌یر می خواسته با نشان دادن رابطه ای آسیب زا، پیامی پنهان را به مخاطبین خود منتقل کند؟ به نظر می رسد که خودش اینگونه فکر نمی کند:

 

می دانید، بامزه است... من هیچ وقت نمی خواهم پیامی را در چیزی پنهان کنم. فقط درباره ی داستان طوری تصمیم می گیرم که به نظرم هیجان انگیز است، و خودم را سرگرم می کنم، و خب مسلما بعضی از بخش های آن، تجربه ی شخصی خودم را بازتاب می دهد... به نظرم عشق حقیقی با چیزی که بسیاری از آدم ها فکر می کنند، متفاوت است، پس این فقط چیزی است که از ناخودآگاهم بیرون می آید. به نظرم، عشق حقیقی اینست که حاضر باشید به خاطر آسیب نزدن به شریک زندگی تان، به خوتان آسیب بزنید، این که حاضر باشید هر کاری برای خوشحال کردن او انجام دهید، حتی با وجود صدمه دیدن خودتان؛ هیچ چیز خودخواهانه ای در عشق حقیقی وجود ندارد. درباره ی این نیست که شما چه می خواهید، درباره ی این است که چه چیزی او را خوشحال می کند.

 

همانطور که گفته شد، استفنی مه‌یر از برخی از تجارب خودش نیز در خلق و پیشروی داستان «شفق» استفاده کرده است. این نویسنده در این باره می گوید:

 

وقتی فرزند اولم را باردار بودم، دکترها به من گفتند که احتمالا بچه زنده به دنیا نخواهد آمد، و آن موقع یکی از تاریک ترین دوره های زندگی من بود. اما همچنین تجربه ای پرتنش را در اختیارم گذاشت که بعدها در داستان از آن استفاده کردم. این که کسی به شما بگوید قرار است بچه تان را از شما بگیرند... این تجربه ای بود که از سر گذرانده بودم و زندگی ام را واقعا تحت تأثیر قرار داده بود. خوشبختانه مشکلی برای پسرم به وجود نیامد اما دوستانی را می شناسم که فرزندشان را از دست داده اند، و می دانم وقتی واقعا دلتان آن بچه را می خواهد، چه حفره ی بزرگی در روحتان شکل می گیرد.

 

 

حقیقت این است که ده ها هزار رمان عاشقانه وجود دارند که دربردارنده ی سوگیری ها و موضوعاتی مشابه با مجموعه ی پرفروش استفنی مه‌یر هستند: قهرمانان زن ضعیف، قهرمانان مرد قوی، تسلیم و اطاعت، و پیرنگی مرکزی درباره ی عشق وسواس گونه. اگر مجموعه کتاب های «شفق» فقط پنج هزار نسخه به فروش می رفت، به نظر نمی رسد که کسی اعتراضی می کرد. اما جالب ترین سوال این نیست که چرا مه‌یر اثرش را اینگونه خلق کرده، بلکه این است که چرا طیفی وسیع از دخترها تا این اندازه به آن علاقه مند شده اند. آیا در فرهنگ کنونی، چیزی مشخصا قدرتمند و جذب کننده درباره ی یک قهرمان رمانتیک خطرناک و احتمالا خشن وجود دارد؟ آیا زنان جوان همچنان به دنبال مردان سلطه گر هستند؟ شاید در ناخودآگاه جمعی نسل های کنونی، پاسخ هایی شوکه کننده به این جواب ها وجود داشته باشد.