رجل سیاسی نفس زنان دستانش را ستون بدن لاغرش کرد و با حالتی بیمار گونه توی رختخواب نشست. از پشت شیشه متکفرانه به خیابان نگاه کرد. هوا طوفانی بود و بیدهای مجنون در پیچش تند باد، خش خش کنانبا هم سرشاخ می شدند. حس تلخی مدام اعصابش را به هم می ریخت. چیزی انگار تو دلش جابه جا شده بود. از خوابش هم تنها خاطره گنگی برایش مانده بود. یک صحنه شلوغ و در هم و برهم! کاغذهای آتش گرفته ای که از دهان صندوق های باز شده بیرون می ریخت و در پیچ و تاب تند باد، ابرهایی سرخ و لرزنان پدید می آورد!
با ضعف از جایش بلند شد. آه کشید و با ترشرویی پنجره را گشود. صدای زوزه باد، یک آن از کنار گوش چپش گذشت و توی اتاق پیچید. پرده های حریر به تندی لرزیدند. انگشتان کم جان مرد، به سمت کنترل تلویزیون رفت. روی مبل راحتی نشست و در حالتی خمیده توی خودش فرو رفت.....
بعدازظهری که آرای شمارش شده خوانده می شد، او پاهایش را روی هم انداخته و راست و صاف همین جا نشسته بود. فاتحانه و از ته دل خندیده، بعد آسوده تر از همیشه، به بالش نرمش پناه برده بود. نگاهش را سپرده بود به سقف. روی پنکه طلایی رنگ که آهسته و بی صدا توی مردمک هایش می چرخید و او رابیشتر و بیشتر در خلسه ای شیرین غرق می کرد.....