بابا مجبور شد دو دندان کناری بالایش را بکشد و چون پول نداشت جایش چیزی بکارد، وقتی می خندید هم فک پایین اش کج می شد و هم جای خنده اش سیاه می شد و مامان می گفت یا یک دندان ارزان پیدا کن و دندان بکار یا دهانت را ببند و بخند، که بابا می گفت دو تا کار را نمی تواند همزمان با دهانش انجام بدهد.