زاک و دریک به سمت اتوبوس فضایی مدرسه رفتند که آن ها را از کلاس درسشان به ناهارخوری مدرسه می رساند. وقتی به ناهارخوری رسیدند، با هم پشت یک میز نشستند تا ناهارشان را بخورند. اما قبل از آن که زاک بتواند اولین گازش را به ساندویچ کره ی بادام نبولنیش بزند، نگاهش به هیولا افتاد که کمی آن طرف تر از آن ها پشت میزی نشسته بود! هیولا ساندویچی را بیرون کشید. کرم های زرد زشتی میان تکه های آبی رنگ نان ساندویچ پیچ و تاب می خوردند. هیولا گاز بزرگی به ساندویچ کرمش زد. زاک با خودش فکر کرد: اه! خیلی چندش آور است!