مادر و دختر کنار در ایستادند. پدر وارد انباری شد و همان طور که سعی می کرد سنجاب را از زیر جعبه بیرون بیاورد، به دخترش نگاه کرد که در آستانه ی در ایستاده بود: «ما نزدیک جنگل زندگی می کنیم. اگر در انباری را نبندیم، این حیوان های بیچاره می آیند تو و به خودشان آسیب می رسانند.»