سالها پیش در شهری دور مردی زندگی میکرد که علاقهی زیادی به خوردن گل داشت. او در میان گلها عاشق گل سرشوی بود و هرجا که گل سرشوی میدید با لذت آن را میخورد. روزی مرد گلخوار برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار که مردی طمعکار و کمفروش بود و از گل خوردن آن مرد نیز خبر داشت به جای سنگ ترازو از گل سرشوی استفاده کرد و در کفهی دیگر ترازو یک کلهقند گذاشت، سپس به بهانهی آوردن تیشه به انتهای مغازه رفت و ظاهرا خود را مشغول جستوجو برای پیدا کردن تیشه نشان داد. مرد گلخوار وسوسه شد و در حالی که بسیار میترسید و مضطرب بود دور از چشم عطار تکههای کوچکی از گل سرشوی را میکند و آرامآرام میخورد، عطار نیز در حالی که عمدا در انتهای مغازه خود را معطل کرده بود و با خود میگفت: تو فکر میکنی که به من کلک میزنی اما هنگامی که به خانه بروی و اندازهی قند را ببینی آنگاه متوجه میشوی کسی که ضرر کرده است تو هستی زیرا گل سرشوی را به قیمت قند خریداری کردهای! کتاب بر اساس یکی از حکایات "مثنوی معنوی" بازآفرینی شده است.
کتاب ماجرای مرد عطار