منو غلام هیچ نسبت و شناختی از هم نداشتیم ما رو یکی از همسایه هامون که با غلام نسبت دوری داشتن به هم معرفی کرد، تو تحقیقاتم متوجه چیزی نشدیم دو سه ماه اول زندگیمونم همه چی عادی و خوب به همم علاقه داشتیم غلام یه وانت داشت که باهاش کار می کرد تا این که از رفت و اومدای مشکوک فهمیدم که بارکشی بهونست اصل کار چیز دیگه ست آقا ساقی از کار دراومد، وقتی فهمید که می دونم اولش طفره رفت بعد هر کار کردم منصرفش کنم زیر بار نرفت و با کمال بی شرمی بهم پیشنهاد هم کاری داد یه مدت قهر کردم رفتم خونه بابا تا این که با التماس اومد دنبالم و قول داد که دیگه دور خلاف نره ولی به قولش وفا نکرد فقط جوری رفتار می کرد که آتو دست من نده اما من که می فهمیدم دوروبرم چه خبر و همش سعی داشتم دستش و رو کنم، پنهون کاری غلام و شک من که همش دنبال مچ گیری بودم زندگیمون و نکبت بار و پر از جنجال کرد می خواستم زندگیم و نگهدارم و غلام و درست کنم اما نتونستم تا این که یه صبح زود هنوز آفتاب نزده ریختن تو خونه و بردنش. سه سال برایش بریدن، غلام احترام و علاقه ی زیادی برای مادرش قابل بود، میشه گفت تنها حسن این آدم همین بود، موقعی که رفتم ملاقاتش بهش گفتم: پات وایمیسم اگه آدم شی به جون مادرش قسمش دادم ولی قبول نکرد فکر می کرد من لوش دادم. داستان راستان مامان تموم شد ولی من نه سوالی نه حرفی برای گفتن داشتم چند دقیقه ای در سکوت گذشت که بهم رو کرد و گفت: -خودت بهتر می دونی همیشه سرم برایت تیر می کشیده اگه الان سد راهت نمی شم می خوام انتخابو به خودت بدم اما انتخابت اشتباهه من نمی گم قید یاسو بزن میگم راهتو عوض کن این راه اگه مقصدی داشت خیلی وقت پیش بابات بهش رسیده بود.