روزی روزگاری، یک بز و بچهی شیطانش با هم زندگی میکردند. یک روز صبح، بزغاله با جستوخیز و ورجه و ورجه به سمت جنگل رفت. خانم بزه گفت:
” بزکم، تنها به جنگل نرو. یک عالمه حیوان وحشی آنجاست.”
و سعی کرد جلوی بزغاله را بگیرد تا تنها به جنگل بزرگ و تاریک نرود. بزغاله گفت: ” نگران نباش مادر، خیلی دور نمی روم.” بزغاله کوچولوی بازیگوش آنچنان غرق بازی شد که نفهمید چقدر توی جنگل جلو رفته است. چیزی نگذشت که هوا تاریک شد و بزغاله میخواست به خانه پیش مادرش برگردد.
اما طفلک وحشت زده و گم شده بود و کاری از دستش برنمیآمد.
بزغاله برای مادرش و برای خانهی گرم و دنجش گریه کرد و فکر کرد که کاش به حرف مادرش گوش داده بود. بعد گرگی سر رسید و گفت:
” آها! امشب با خوراک خوشمزهی بزغاله دلی از عزا درمیآوریم!”
گرگ، بزغاله را گرفت و با اشتها تا ته خورد. بزغالهی بیچاره بهای گوش ندادن به حرف مادرش را پرداخت.
کتاب 365 افسانه پندآموز برای کودکان