بهار شده بود. تپلی خمیازهای کشید و با مادرش از غار بیرون آمد. همهجا پر از گل و سبزه بود. تپلی یک درخت را دید و پرسید: «این چیه؟» خرسیخانم جواب داد: «یک درخت بهاری! یک درخت پر از شکوفه!» روزها گذشت، یک روز تپلی به دنبال غذا میگشت که چشمش به درخت افتاد. درخت پر از میوه شده بود. خرسیخانم به تپلی گفت: «بیا از این میوههای تابستانی بخور. «تپلی تندتند میوهها را خورد. یک روز تپلی بازهم گرسنهاش شده بود. رفت و درخت را تکان داد. جای میوه برگهای زرد و نارنجی به زمین ریخت. خرسیخانم گفت: «حالا فصل پاییز است. هوا کمکم سرد شد. برف میبارید. تپلی خمیازهای کشید و گفت: «خوابم میآید.» خرسیخانم گفت: «خوب زمستان شده و وقت خواب زمستانی ما خرسهاست». کتاب حاضر از مجموعة کتابهای انگشتی است که برای گروه سنی «الف و ب» تدوین شده است.
کتاب تپلی و فصل ها