آن روز درست در همین پارک نشسته بودم. نمیدانستم چه کار کنم. دیگر هیچ کس نبود که به من نیاز داشته باشد. زندگی برایم بی معنی شده بود. هیچ چیزی نمیتوانست در من شور زندگی ایجاد کند.
آن روز تکه ریزههای نانی در جیبم بود. یک کلاغ در کنارم نشست. ریزههای نان را از جیبم بیرون آوردم و برایش ریختم. کلاغ با اشتیاق آنها را خورد. چند کلاغ دیگر هم آمدند. آنها هم غذا میخواستند اما من نداشتم. روز بعد با همین نایلون سفید که میبینی برایشان نان آوردم. از آن به بعد هر روز این کار را انجام میدهم. آن روز فهمیدم که هنوز هم میتوانم مفید باشم.
کتاب کلاغ ها شوم نیستند