آن دختر کوچک از بس هراسان بود با چشم هایش آسمان را جست وجو می کرد دنبال باران بود -دنبال بابایی که از باران رهاتر بود- عطر گلی گاهی میان دشت می پیچید او را به یاد خنده بابا می انداخت گاهی صدایی می رسید از روی یک نیزه مثل نوای خواندن قرآن بابا بود گاهی کسی او را صدا می زد: «رقیه!» از عمه می پرسید:«پس بابای من کو؟» او تشنه ی آرامش دستان بابا بود.